#پارت_۴۶
چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد. با هولو ولا پرند رو از روی خودم کنار زدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم.
با دیدن شماره مهراد توی این ساعت از شب چیزی توی دلم فرو ریخت.
- فوآد؟ کیه این وقت شب؟
با دست لرزون تماس رو برقرار کردم.
زبانم قفل کرده بود و انگار توانایی حرف زدن ازم گرفته شده بود.
تلفن رو روی گوشم گذاشتم اما به جز صدای نفسهای نامنظم و ناآرومش چیزی نمیشنیدم.
پرند مدام به بازوم میزد و زیرلب میپرسید: کیه؟
اما حتی توانایی جواب دادن به اونم نداشتم.
بالاخره بعد از مدتی سکوت در کمال تعجب صدای گریون مادر به گوشم رسید: فوآد.
بغض صداش شد خار و چنگ انداخت به تمام وجودم.
تمام توانم رو جمع کردم و با لحنی تحلیل رفته گفتم: جانِ فوآد.
انگار همین حرفم کافی بود برای ترکیدن بغض گلوش و پیچیدن صدای گریش توی گوشم.
از اونور خط میشنیدم که مهراد سعی میکرد آرومش کنه و ازش میخواست خودش باهام حرف بزنه اما مادر با بیقراری گفت: رفت فوآد، دخترم جلوی چشام رفت.
حلالش کن فوآد. حلال کن دخترمو.
نفسم توی گلوم حبس شد و سوزش چشام رو از اشک حس کردم.
بدون هیچ حرفی تلفن رو قطع کردم و سرم رو بین دستام گرفتم.
پرند فشاری به بازوم وارد کرد و آروم از کنارم بلند شد رفت.
انگار فهمید که الان به چیزی که نیاز دارم تنهاییه و چقدر ممنونشم برای این درکش.
دوباره اون بغض همیشگیم چنگ زد به بیخ گلوم اما اینبار سرکوبش نکردم، گذاشتم اشکام روونه چشام بشه.
پدرم مرد گفتن حلال کن...
پدربزرگم مرد گفتن حلال کن...
گیتا...
به همین راحتی دفتر زندگیش بسته شد.
رفتو با خودش فقط یه مشت خاطره بهجا گذاشت.
اینم یه موجِ سهمگین دیگه از طرف زندگی.
*******
- یه بار گفتم نه؛ دیگه تکرار نمیکنم.
مهراد درحالی که سعی داشت صداش روکنترل کنه تا بلند نشه گفت: چرا نمیفهمی؟ اینجا بهت نیازه. حالِ مادر خوب نیست، گیسو بیمارستان بستری شده، بابام دست تنهاس. من تنهایی نمیتونم به همه کارا رسیدگی کنم.
با یه دست همزمان با بستن دکمههای پیراهنم گفتم: از اون آقاهه، مستاجر مادر کمک بگیر.
دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و با صدای بلندی گفت: خیلی بیشعوری. برو به درک.
و سپس صدای بوقهای مستمری بود که توی گوشی پیچید.
#نویسنده_شادی_نیک_عدل
#پاییز_گرمترین_فصل_سال_است
چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد. با هولو ولا پرند رو از روی خودم کنار زدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم.
با دیدن شماره مهراد توی این ساعت از شب چیزی توی دلم فرو ریخت.
- فوآد؟ کیه این وقت شب؟
با دست لرزون تماس رو برقرار کردم.
زبانم قفل کرده بود و انگار توانایی حرف زدن ازم گرفته شده بود.
تلفن رو روی گوشم گذاشتم اما به جز صدای نفسهای نامنظم و ناآرومش چیزی نمیشنیدم.
پرند مدام به بازوم میزد و زیرلب میپرسید: کیه؟
اما حتی توانایی جواب دادن به اونم نداشتم.
بالاخره بعد از مدتی سکوت در کمال تعجب صدای گریون مادر به گوشم رسید: فوآد.
بغض صداش شد خار و چنگ انداخت به تمام وجودم.
تمام توانم رو جمع کردم و با لحنی تحلیل رفته گفتم: جانِ فوآد.
انگار همین حرفم کافی بود برای ترکیدن بغض گلوش و پیچیدن صدای گریش توی گوشم.
از اونور خط میشنیدم که مهراد سعی میکرد آرومش کنه و ازش میخواست خودش باهام حرف بزنه اما مادر با بیقراری گفت: رفت فوآد، دخترم جلوی چشام رفت.
حلالش کن فوآد. حلال کن دخترمو.
نفسم توی گلوم حبس شد و سوزش چشام رو از اشک حس کردم.
بدون هیچ حرفی تلفن رو قطع کردم و سرم رو بین دستام گرفتم.
پرند فشاری به بازوم وارد کرد و آروم از کنارم بلند شد رفت.
انگار فهمید که الان به چیزی که نیاز دارم تنهاییه و چقدر ممنونشم برای این درکش.
دوباره اون بغض همیشگیم چنگ زد به بیخ گلوم اما اینبار سرکوبش نکردم، گذاشتم اشکام روونه چشام بشه.
پدرم مرد گفتن حلال کن...
پدربزرگم مرد گفتن حلال کن...
گیتا...
به همین راحتی دفتر زندگیش بسته شد.
رفتو با خودش فقط یه مشت خاطره بهجا گذاشت.
اینم یه موجِ سهمگین دیگه از طرف زندگی.
*******
- یه بار گفتم نه؛ دیگه تکرار نمیکنم.
مهراد درحالی که سعی داشت صداش روکنترل کنه تا بلند نشه گفت: چرا نمیفهمی؟ اینجا بهت نیازه. حالِ مادر خوب نیست، گیسو بیمارستان بستری شده، بابام دست تنهاس. من تنهایی نمیتونم به همه کارا رسیدگی کنم.
با یه دست همزمان با بستن دکمههای پیراهنم گفتم: از اون آقاهه، مستاجر مادر کمک بگیر.
دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و با صدای بلندی گفت: خیلی بیشعوری. برو به درک.
و سپس صدای بوقهای مستمری بود که توی گوشی پیچید.
#نویسنده_شادی_نیک_عدل
#پاییز_گرمترین_فصل_سال_است