#part_47
سرم رو پاهای طلا خانوم گذاشته بودم و به نوازش های گرم و مادرانش دل باخته بودم.
یه جورایی داشتم تمام عقده ها و کمبود ها و فشار های زندگیمو با هر بار که دستش به پایین موهام میرسید؛ دور میریختم و با هر بار بالا رفتن دستش و نوازش جدید؛ نیرویی مضاعف میگرفتم و اون حس نبود مادر و خونواده، دست گرم و حمایتگر رو با گرمای دست های بی جون و لرزون طلا خانوم ارضا میکردم!
بالاخره بعد از یک سکوت سراسر آرامش؛ به سخن اومد و گفت:
-دیگه این حرف رو نزن دختر قشنگم؛ تو هیچ وقت مدیون من نیستی!
در واقع این منم که باید ممنون تو باشم.
من فقط حقایقی رو گفتم که یک عمر گریبان من رو گرفته و تو خواب و بیداری دست از سر من برنمیداره.
بعد از کمی تعلل دوباره گفت:
-وقتی با مرتضی رو به رو شدی و ، داشتی باهاش بحث میکردی؛ فهمیدم جنست با بقیه دخترا و زن هایی که با وعده وعید الکی مرتضی، خامش میشدن و چوب حراج به زنانگی و شرافت خودشون میزدن؛ فرق داری!!
تو خیلی نجیب و پاک بودی، حیف بود به دستای کثیف مرتضی آلوده بشی.
برای همین از همون اول تمام تلاشم رو داشتم میکردم تا بتونم به انگشتام و زبونم؛ که یک عمر به من پشت کردن و از وظیفشون شونه خالی کردن؛ فرمان یاری بدم.
تا اینکه این شیر پسر،از ته کوچه دوید و خودش رو بهت رسوند و، حق مرتضی رو کف دستش گذاشت.
تو همین حین، با مهربونی و لطافت بسیار به کوشاد نگاه کرد.
منم مسیر نگاه طلا خانوم رو گرفتم و به کوشادی که کمی اون طرف تر، داشت به آهستگی با تلفنش صحبت میکرد؛ خیره شدم...
سرم رو پاهای طلا خانوم گذاشته بودم و به نوازش های گرم و مادرانش دل باخته بودم.
یه جورایی داشتم تمام عقده ها و کمبود ها و فشار های زندگیمو با هر بار که دستش به پایین موهام میرسید؛ دور میریختم و با هر بار بالا رفتن دستش و نوازش جدید؛ نیرویی مضاعف میگرفتم و اون حس نبود مادر و خونواده، دست گرم و حمایتگر رو با گرمای دست های بی جون و لرزون طلا خانوم ارضا میکردم!
بالاخره بعد از یک سکوت سراسر آرامش؛ به سخن اومد و گفت:
-دیگه این حرف رو نزن دختر قشنگم؛ تو هیچ وقت مدیون من نیستی!
در واقع این منم که باید ممنون تو باشم.
من فقط حقایقی رو گفتم که یک عمر گریبان من رو گرفته و تو خواب و بیداری دست از سر من برنمیداره.
بعد از کمی تعلل دوباره گفت:
-وقتی با مرتضی رو به رو شدی و ، داشتی باهاش بحث میکردی؛ فهمیدم جنست با بقیه دخترا و زن هایی که با وعده وعید الکی مرتضی، خامش میشدن و چوب حراج به زنانگی و شرافت خودشون میزدن؛ فرق داری!!
تو خیلی نجیب و پاک بودی، حیف بود به دستای کثیف مرتضی آلوده بشی.
برای همین از همون اول تمام تلاشم رو داشتم میکردم تا بتونم به انگشتام و زبونم؛ که یک عمر به من پشت کردن و از وظیفشون شونه خالی کردن؛ فرمان یاری بدم.
تا اینکه این شیر پسر،از ته کوچه دوید و خودش رو بهت رسوند و، حق مرتضی رو کف دستش گذاشت.
تو همین حین، با مهربونی و لطافت بسیار به کوشاد نگاه کرد.
منم مسیر نگاه طلا خانوم رو گرفتم و به کوشادی که کمی اون طرف تر، داشت به آهستگی با تلفنش صحبت میکرد؛ خیره شدم...