#part_50
**
تو آشپزخونه منتظر جوش اومدن کتری بودم؛ تا برای خودم و کوشان چای دم کنم.
از اینکه چای رو انتخاب کرده بود خوشحال شدم؛ چون خودمم به شدت بهش احتیاج داشتم، قهوه بد خوابمون میکرد.
امروز از صبح این همه اتفاق ریز و درشت افتاده بود؛ اونوقت من اینجا، گوشه آشپزخونم، واسه انتخای چای از طرف کوشاد خوشحالی میکردم!!
واقعا عجیب شده بودم!
از تو آشپزخونه به کوشادی که پاهاش رو روی میز گذاشته بود و مشغول خوندن کتابایی بود که من شب قبل روی کاناپه گذاشته بودم و از خستگی مفرد؛ همونجا خوابم برده بود؛ نگاه کردم.
کار درستی کردم این وقت شب اونم تنها؛ اونو تو خونم راه دادم!؟
درسته ازم کوچک تر بود؛ اما هیچ وقت این مسئله برام نمود نبود!
یه جورایی وقتی باهاش برخورد میکردم اصلا متوجه اینکه اون ازم کوچک تر نبودم؛ و باهاش مثل یک آدم بالغ و بزرگ تر از خودم برخورد میکردم.
خب اونم چند دلیل داشت؛ مثلا اینکه اخلاقاش اصلا شبیه هم سن و سالای خودش نبود. پسرایی که از صبح تا شب بیرون از خونه باشن و پز دوست دخترای متعدد و بچه سالشون رو؛ به دوستای علاف تر از خودشون بدن.
یا اینکه مثلا قد و هیکلش حدالعقل دو برابر من بود!
که بی شک هم اون هم کوشان تو این مسئله به خود آقای سلطانی رفته بودن. اونم نسبتا هیکل درشتی داشت.
البته به اینکه چاق باشن ها، نه اصلا؛ همشون حسابی خوش هیکل و رو فرم بودن و مشخص بود استخون بندی بدنشون درشتِ و همین باعث شده حسابی خوش هیکل و چارشونه باشن.
یا حتی قیافه کوشاد!
اون قیافه پخته با اون ته ریش مگه به یک پسر نوجوون میخورد!؟
کلا حدالعقل بهش ۲۳ تا ۲۵ سال میخورد!!
با صدای سوت کتری دست از این افکار خزعبل برداشتم و مشغول دم کردن چای شد.
****
-خب دیگه آقا کوشاد؛ چاییت رو هم خوردی. قصد رفتن نداری احیانا!؟
-چرا خانوم پرستار؛ دیگه باید کم کم رفع زحمت کنم.
تا جلو در همراهیش کردم. بعد از اینکه کفشاش رو پوشید؛ خودش رو صاف کرد و بهم نگاه کرد.
با لبخندی نادر که اونو بیش از حد دلنشین و زیبا کرده بود گفت:
-دوست!؟
به دست دراز شدش که منتظر دست من بود خیره شدم.
چی میتونست بهتر از این باشه که بالاخره من میتونم تو اون خونه کمی آرامش داشته باشم!؟
منم با لبخند بزرگی دستم رو تو دستای گرمش گذاشتم و فشردم و با بستن چشمام موافقتم رو اعلام کردم.
بعد از رفتن کوشاد با خستگی فراوون به سمت تختم رفتم و دعا کردم فردا بتونم به موقع بیدار شم...
**
تو آشپزخونه منتظر جوش اومدن کتری بودم؛ تا برای خودم و کوشان چای دم کنم.
از اینکه چای رو انتخاب کرده بود خوشحال شدم؛ چون خودمم به شدت بهش احتیاج داشتم، قهوه بد خوابمون میکرد.
امروز از صبح این همه اتفاق ریز و درشت افتاده بود؛ اونوقت من اینجا، گوشه آشپزخونم، واسه انتخای چای از طرف کوشاد خوشحالی میکردم!!
واقعا عجیب شده بودم!
از تو آشپزخونه به کوشادی که پاهاش رو روی میز گذاشته بود و مشغول خوندن کتابایی بود که من شب قبل روی کاناپه گذاشته بودم و از خستگی مفرد؛ همونجا خوابم برده بود؛ نگاه کردم.
کار درستی کردم این وقت شب اونم تنها؛ اونو تو خونم راه دادم!؟
درسته ازم کوچک تر بود؛ اما هیچ وقت این مسئله برام نمود نبود!
یه جورایی وقتی باهاش برخورد میکردم اصلا متوجه اینکه اون ازم کوچک تر نبودم؛ و باهاش مثل یک آدم بالغ و بزرگ تر از خودم برخورد میکردم.
خب اونم چند دلیل داشت؛ مثلا اینکه اخلاقاش اصلا شبیه هم سن و سالای خودش نبود. پسرایی که از صبح تا شب بیرون از خونه باشن و پز دوست دخترای متعدد و بچه سالشون رو؛ به دوستای علاف تر از خودشون بدن.
یا اینکه مثلا قد و هیکلش حدالعقل دو برابر من بود!
که بی شک هم اون هم کوشان تو این مسئله به خود آقای سلطانی رفته بودن. اونم نسبتا هیکل درشتی داشت.
البته به اینکه چاق باشن ها، نه اصلا؛ همشون حسابی خوش هیکل و رو فرم بودن و مشخص بود استخون بندی بدنشون درشتِ و همین باعث شده حسابی خوش هیکل و چارشونه باشن.
یا حتی قیافه کوشاد!
اون قیافه پخته با اون ته ریش مگه به یک پسر نوجوون میخورد!؟
کلا حدالعقل بهش ۲۳ تا ۲۵ سال میخورد!!
با صدای سوت کتری دست از این افکار خزعبل برداشتم و مشغول دم کردن چای شد.
****
-خب دیگه آقا کوشاد؛ چاییت رو هم خوردی. قصد رفتن نداری احیانا!؟
-چرا خانوم پرستار؛ دیگه باید کم کم رفع زحمت کنم.
تا جلو در همراهیش کردم. بعد از اینکه کفشاش رو پوشید؛ خودش رو صاف کرد و بهم نگاه کرد.
با لبخندی نادر که اونو بیش از حد دلنشین و زیبا کرده بود گفت:
-دوست!؟
به دست دراز شدش که منتظر دست من بود خیره شدم.
چی میتونست بهتر از این باشه که بالاخره من میتونم تو اون خونه کمی آرامش داشته باشم!؟
منم با لبخند بزرگی دستم رو تو دستای گرمش گذاشتم و فشردم و با بستن چشمام موافقتم رو اعلام کردم.
بعد از رفتن کوشاد با خستگی فراوون به سمت تختم رفتم و دعا کردم فردا بتونم به موقع بیدار شم...