روزمرگی های نِدا 🌻🍃

اصلا دلم میخواست قلبم را از جا بکنم،
مثل کاغد ریز ریزش کنم؛
در قهوه ام حل کنم و قهوه ام را یک باره سر بکشم
که دیگر نه قلبی باشد، نه احساسی باشد
و نه کسی بتواند وصله ی دوست داشتنت را به پیراهنم گره بزند.

هرچه پل پشت سرم هست خرابش بنما
تا به فکرم نزند
از ره تو برگردم..
#استاد_شهریار_جآنم 💚

‏نه می‌توانیم بمیریم، نه می‌توانیم زندگی کنیم؛ نه توانیم همدیگر را ببینیم، نه می‌توانیم همدیگر را ترک کنیم؛ به تنگنای عجیبی افتاده‌ایم.

کتاب← گوشه_نشینان_آلتونا

یکی از آرزوهایی که دارم اینکه که بتونم لپ های خوشمل زعرا رو بکشم☹️👩‍🦯و کارین البته👀💙

اون چند نفری که اومدن به جمعمون پیوستن باید بهشون بگم که:
اومدین صداتونو قربون
اون همه وفاتونو قربون:)💛🍃

+حضرت ایوب جایی از بدنش نبود که کرم نگرفته باشه
حضرت یعقوب از شدت گریه چشماش رو از دست داد
حضرت یوسف به چاه انداخته شد
حضرت زکریا توی درخت با اره بریده شد
امام علی غم تجربه کردن چندبرابر تمامی اینا،همه امتحانات الهی اش رو پشت سر گذاشت...
اگه مشکل رو مشکل و دردسر رو فقط دردسر بدونیم البته که ناامید میشیم💔
اگه مشکل،دردسر و بن بستی که توش افتادیم رو به عنوان یک امتحان ببینیم اون موقع چی میشه؟!
کسی که یوسف رو از چاه و یونس رو از شکم نهنگ بیرون آورد کی بود؟!✨
پس در کنار هرسختی یک راحتی هم هست
خداوند مگه رک و راست واضح نفرمودند؟!

《فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً》
《 إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً》

#امید_دارم :))

شبِ مهتاب و
فلک خواب و
طبیعت بیدار
باز آشوبگرِ خاطر شیدا
شده ای ...

#استاد_شهریار 🍃💛

حتی اگه خواستن آرزوهاتو دفن کنن
یادت نره تو بذری!
رشد میکنی
جوونه میزنی:))🙂🌱

بعد از نیم ساعت بحث با مامان گلم اثبات کرد که خودم وایتکس زدم به شلوارم که الان دورنگ شده😐😂💔

دختر سرسختیم! اینو درست وقتی هفت سالم بود فهمیدم
یه روز که تهران (عجیبا!) برفی شده بود و سرما شهرو بغل کرده بود
برف زیادی نبود اما در حدی بود که بتونیم ادم برفی درست کنیم
با دوستم که از قضا همسایمون بود رفتیم پایین ساختمون تا ادم برفی درست کنیم
کار سختی بود. خب حداقل برای ما که هفت سالمون بود!
هنوز وسطای ساختن ادم برفی نبود که جا زد و رفت! رفت با همسایه دیگمون که مامان باباش داشتن ادم برفی رو تکمیل میکردن
آدم برفی خوشگلی شده بود، اما من نرفتم:)))
اون لحظه با خودم گفتم ممکنه خیلیا برن و بیان ولی من این آدم برفی رو شده حتی تنها تنها تموم میکنم!
دیگه وسطای کار بود. مونده بود سرِ ادم برفی و تکمیلات صورتش
زورم نمیرسید سرشو بزارم! همون لحظه خدا یهویی (الف) رو رسوند!
(الف) همسنم بود و همسایه:))
همیشه هم باهم سرجنگ داشتیم. ولی ممنونشم!))
کمکم کرد که سر ادم برفی رو درست کنم و براش دماغ و دهن و کلاه بزارم. بعدشم کلی کمکم کرد که سنگ های ریز جمع کنیم بجای دکمه.
اونروز روز سختی بود، آدم برفی من هم با سختی آماده شد، اما از دو چیز خیلی خوشحال بودم:
یک اینکه ادم برفی با زحمت خودم و( الف) ساخته شده بود
دو اینکه وقتی مامان من و دوستم (ن) از تراس نگاهمون میکردن، مامان (ن) عادی بود و مامان من با غرور نگاهم میکرد.
اون روز دستام و پاهام از شدت سرما گزگز میکردن اما همین که خودم زحمت کشیدم و تونستم تا آخررررش باشم برام انقدر لذت بخش بود که نخوام به گزگز دستام و پاهام فکر کنم:)))
#مرور_خاطرات

خدایا؛
من کفر میگم
گلایه میکنم
چرت و پرت زیاد میگم!
ولی تو خودت میدونی جز تو کسی رو ندارم حبیبم:)))
آخرشم بغلت میکنم میخوابم"💚

دلت که میگیره میگم امشب باید بارون بباره!