𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏 𝑵𝒆𝒈𝒂𝒓🥀


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


به دنیای هارمونیای پشم ریزون کم طرفدار پریا خوش آمدید ...
رمانی به اسم نگار
ژانر رمان : عاشقانه - اجتماعی
به قلم پریا ✍🏻
حرف های قشنگ بزنیم بهم 🫂💙
http://t.me/HidenChat_bot?start=1987642022
https://t.me/TeleCommentsBot?start=sc-322487-teQBcUZ

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


فکر کردی آدم الکی میره تو خودش؟
نه ، وقتی حالش بد میشه و میخواد با یکی حرف بزنه و هیچکس نیست حتی اونایی که همیشه بودن تصمیم میگیری تنها باشی ، بری تو خودت.


بودیمُ نَدانِستَند کِه هَستیم ؛
بودیمُ نَدانِستَند قَدر،
باشَد کِه نَباشیمُ بِدانَند قَدر .


چنل طاها و یه هل ریز بدید .
بشه اون مقداری که میخواد .
لیاقتشو داره (:.


.Com dan repost
حمایت😔💔🥺🚶‍♂
+300






میدونی آدما...
هم احترامشون دست خودشونه ، هم اعتبارشون
هم موندنشون ، هم رفتنشون ، هم بردنشون ، هم باختنشون !


☀️


تو تنها نیستی
ما همدردیم
بریز بیرون دردا رو
بعدشم بخواب
شب بخیر 💙

#شب‌بخیر




00:00✨
آرزو میکنم زندگی تون سرشار از آرامش باشه عشقا


مثل اینکه طلسم شدم نمیشم 30 تا ☹️








http://t.me/HidenChat_bot?start=1987642022
یه خسته نباشید بهم نمیگید ؟🥲😅


#فصل1
#پارت6
ادامه :
جواب دادم و گفتم : بله ؟
خانومی با صدای نازک اون طرف گفت : خانوم تهرانی ؟
گفتم : بله خودم هستم ، بفرمایید.
گفت : من از موسسه نوای مهر تماس میگیرم .
نوای مهر ، نوا مهر ، بلند داد زدم اهاااا همون موسسه ای که با یاسمین رفته بودیم برای تست .
فک کنم طرف سکته رو رد کرد با دادی که من زدم .
ولی بنده خدا به روی خودش نیاورد و گفت : خواستم ازتون بخوام که برای تست دوم فردا ساعت ۹ اینجا باشید مرسی خدانگهدار و بعد بلافاصله قطع کرد .
اصلا نزاشت حرف دیگه ای بزنم .
یعنی من قبول شده بودم که برای تست دوم من و میخواستن ؟
جلل خالق ...
ولی به احتمال زیاد شاید قبول شده بودم .
تو این بیکاری من نور علا نور بود .
سرم و گرفتم تو دستام.
خدایا تو میگی چیکار کنم ؟!
بهترین کار این بود با بابا صحبت می‌کردم.
رفتم تو حال .
بابا رو مبل جلوی تلویزیون مشغول تماشای شبکه خبر بود .
ازشت بهش نزدیک شدم و دستم و دور گردنش حلقه کردم و بوسه ای به گونه اش زدم .
بابا خندید و گفت : خورشید بابا چطوره ؟
خندیدم و گفتم : یه خورشید نشده بودم که اونم به لطف شما شدم .
بابا دستمو کشید و کنار خودش نشوند و گفت این ابروهای کمونی ات و چشمای عسلیت و ...
پریدم وسط حرف بابا و گفتم : بابا همچین از من تعریف میکنید انگار چه تحفه ای هستم .
بابا دختر خودتونم دیگه.
یه ذره از خودتون گرفتم ، یه ذره از مامان شدم این گودزیلا یی که الان جلو روتون نشستم .
بابا لبخندی زد و گفت پس چه گودزیلا خوشگلی .
بعد شروع کرد به قلقلک دادنم . گفتم بابا تروخدا ، جون جد و آبادش نکن .
بابا دست از کارش کشید و گفت : دیگه به نگار من اهانت نکنی خانوم جوان .
بعد مامان و صد زد و گفت : خانومی، یه ۳ تا چایی می‌ریزی بیاری بخوریم .
مامان هم سرشو از آشپز خونه نقلی که جایگاه همیشگی اش بود آورد بیرون و گفت چشم .
سرم و از روی شونه بابا برداشتم و گفتم بابا میخوام باهاتون صحبت کنم .
بابا تلویزیون و خاموش کرد و گفت می‌شنوم دخترم .
تا اومدم حرفی بزنم که مامان سینی به دست اومد توحال و خواست بره که گفتم میشه شماهم بشینی مامان میخوام باهاتون حرف بزنم .
مامان رو مبل رو به روم نشست و گفت : بگو دخترم ، راحت باش. چیزی شده؟
لبخندی زدم و گفتم : خیره
هردو نفسی از روی آسودگی کشیدن .
استکان چاییمو برداشتم و بین دستام گرفتم.
گرمی استکان با سردی وجودم در تضاد بود .
از کجا معلوم خیر باشه ؟!
شاید شر باشه .
با من من گفتم : خب شما میدونید که من خیلی وقته دنبال کارم .
ولی نمیدونم شاید خواست خداست و حکمت توش هستش که هیچ کاری واسم پیدا نمیشه .
بدون فکر سریع گفتم : نظرتون راجب بازیگری چیه ؟!
چشم های مامان گشاد شد و با حیرت به بابا نگاه کرد .
بابا هم اخمی کرد و گفت : منظورت چیه نگار ؟
گفتم : بابا
من فقط یه سوال پرسیدم و نظرتونو میخوام بدونم.
نظرتون راجب شغل بازیگری چیه ؟
بابا گفت: هرشغلی واسه خودش شریفه .
حالا واسه چی این سوال و میپرسی؟
گفتم : یادتونه اون روز با یاسمین رفته بودم تست بده ؟!
بابا سرش و تکون داد .
سعی می‌کردم به مامان نگاه نکنم چون هر لحظه با حرف های من چشم هاش از تعجب درشت تر میشد .
گفتم اون روز به اصرار کارگردانه منم تست دادم .
حالا ...
حالا الان زنگ زدن برای تست دوم .
بابا گفت : و این یعنی چی؟
گفتم یعنی اینکه قبول شدم .
بین اون همه آدم. که شانس قبولی کمه من قبول شدم .
بهتر از بیکاری هستش به نظرم .
مامان تا مرز سکته رفته بود .
باباهم چنگی به موهای جو گندمی اش زد و آهی کشید .
دلم ریش شد ...
عداب وجدان گرفتم .
سریع گفتم : ولی اگه شما دوست نداشته باشید نمیرم .
دقایقی تو سکوت سپری شد .
مامان به خودش اجازه نمی‌داد تا بابا حرفی نزده دخالتی کنه ول مخالف بودن و هرکسی از چشماش میخوند .
دیگه چه برسه به منی که دخترش بودم .
بابا بالاخره سکوت و شکست و گفت : نظر خودت چیه ؟
ناخونام و کردم تو کف دستم .
‌سختی کار همین بود .
نظر خودم !
یکم فکر کردم و گفتم خب میدونید نمیدونم ول راستش فکر نکنم از هیچی بدتر باشه.
بابا گفت: میدونی زندگی عادی ات رو از دست میدی؟
گفتم : بله
گفت میدونی آدم های مشهور چه سختی هایی تو زندگی شون دارن ؟
گفتم بله
گفت با تموم اینا بازم نظرت مثبته ؟!
گفتم به خدا بابا اگه کار دیگه ای بود محال بود حتی بهش فکر کنم .
حالا میگم شاید قسمت اینه
بابا گفت: کی میری واسه تست دوم ؟!
فرد صبح
بابا گفت : باهم میریم . شاید به قول تو قسمت این باشه.


#فصل1
#پارت5
ادامه :
مامان زد رو گونش و گفت : خدا مرگم بده ، این چه حرفیه میزنی دختر . دور از جونت
بوسه به لپ گلیش زدم و گفتم ایشالا ۱۰۰۰ سال عمر کنید و سایه اتون بالا سر من باشه و بتونم دختر خوبی واستون باشم و سربلندتون کنم .
حالا بریم پیش بابا ؟
مامان دستی به سرم و کشید و گفت بریم مادر .
کنار بابا نشستم . بابا چادر مامان و انداخت رو شونه هام و گفت : نگارم بابا همسایه ها دید دارن اینو بنداز رو شونه هات بعد چنگال برداشت و هندونه ای گرفت سمتم .
هندونه رو گرفتم از دستش و گفتم دستت طلا بابا .
بعد یه جا گذاشتم تو دهنم . سرم و برگردوندم و با چهره حرصی مامان روبه رو شدم . از قیافش خندم گرفت و باعث شد به سرفه بیفتم .
بابا محکم زد به پشتم . نمیدونستم اعتراض کنم به بابا یواش تر بزنه به پشتم یا بگم آب بیارن .
بالاخره مامان لیوان آبی گرفت سمتم و آروم خوردمش و اشک حاصل از سرفه رو پاک کردم .
مامان حرصی گفت : دخترم مجبور نیستی که همشو بزاری تو دهنت ، اتوبوس که چپ نکرده .
از این حرف مامان پقی زدم زیر خنده و گفتم مامان داشتیم ؟ شماهم بلدیا ، بابا خیر سرم گشنمه خب .
بابا خندید و گفت الحق که دختر خودمی .
دقایقی بعد بابا گفت : نگار . گفتم جانم ؟
گفت میگم میخوای بسپارم تو آموزش پرورش
شاید بتونی معلمی چیزی بشی. ..
بلافاصله گفتم : نه بابا ، با تمام احترامی که به شغلتون دارم ولی از معلمی بیزارم .
بابا آهی کشید و گفت : من واسه خودت میگم بابا ، اجباری نیست. ولی خب این رشته ای که تو خوندی مردونس .
دلم رضا نمیده بری تو کارخونه ها و این جور جاها ، بیرون از شهر کار کنی .
لیسانس مدیریت صنعتی داشتم .
حق با بابا بود . کار زنونه برای رشته من کیمیا بود .
رو به بابا گفتم : میدونی که خودم علاقه ای به این کار ندارم .
خودمم دارم تو شرکت های داخل شهر میگردم .
ولی همشون یا محیط مناسب ندارن ، یا حقوقشون با سطح کاریشون هماهنگ نیست یا اینکه سابقه میخوان .
بابا گفت : خب قصدتت چیه بابا ؟!
گفتم : خدابزرگه باباجون ، باباهم آهی کشید و گفت راضی ام به رضای خودش .
شام مثل همیشه در کنار بابا و مامان حسابی بهم چسبید . بعد از شب نشینی و گپ زدن با مامان و بابا به اتاق رفتم و سرم نرسیده به بالشت خوابم برد .
صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم . خاموشش کردم و رفتم سمت دستشویی .
مثل همیشه حاضر شدم و رفتم دنبال کار .
مثل همیشه رفتن به دنبال نیازمند ها .
از تاکسی پیاده شدم و حساب کردم در خونه رو باز کردم .
امروز هم مثل روزای قبل دست از پا درازتر اومدم خونه .
به یه شرکت که توی نیازمندی ها آگهی داده بود سر زدم که گفتم اگه سابقه نداشته باشم باید منشی شم .
به یه شکرت آشنا هم سر زدم که مثل همیشه گفتن باید برم تو دفتر کارخونه که بیرون از شهره کار کنم.
دوست داشتم سرم و بکوبم به دیوار و فقط داد بزنم .
چرا واقعا هیچ کاری برای من پیدا نمیشد ؟
بابا و مامان هم مثل اینکه قضیه رو از چهرم فهمیدن و هیچی نگفتن فقط گفتن خسته نباشی .
منم در جوابشون فقط میتونستم لبخند بزنم ، کار دیگه ای از دستم برنمی‌آمد .
رفتم توی اتاق و رو تخت ولو شدم .
زل زدم به سقف . کاش به بابا میگفتم یه فال حافظ واسم بگیره.
ولی نه بعضی وقتا شیخ شیراز آدم و دودل میکرد .
زندگیم یه نواخت شده بود بدجور .
همه روزام تکراری شده بودن .
صبح پاشدم . رفتنن به دنبال کار ، دست از پا درازتر برگشتن به خونه و خواب .
اگه خواهر یا برادری داشتم که اونم نمیشد .
چون مامان بعد از به دنیا آوردن من مجبور به درآوردن رحمش شد و این امکان دیگه وجود نداشت .
اگه مثلا دوست پسری داشتم که ..
یهو تشری زدم به خودم . هی هی بس کن دیگه این حرفا چیه میزنی ؟
زده به سرت؟
کار متناسب با رشته ات نیست خوب برو دنبال یه کار دیگه ، حالا به رشته ات نخوره مگه آسمون به زمین میاد ؟
بهتر از بیکاری و فکر کردن به این چیز های احمقانه است .
بعد از خوردن شام دوباره خوابیدم ، میدونستم فردا هم مثل امروز میگذره.
یه هفته ای گذشت.
آخرای مرداد ماه بودیم .
هیچ اتفاق جدیدی تو زندگیم نیفتاده بود .
هر روز از دیروز تکراری تر .
روتین خسته کننده...
از همه چیز بریده بودم ..
شاید اگه مامان و بابا با اون چشمای نگرانشون نگاهم نمیکردن راحت تر کنار میومدم ولی هر دفعه که در خونه رو باز میکردم با چهره نگرانشون رو به رو میشدم.
هفت روز از روزی که تست داده بودم گذشته بود
رو تخت ولو شده بودم و داشتم داریوش گوش میدادم .
به هیچ عنوان راضی نمی‌شدم یه آهنگ از اهنگ های امروزی از خواننده هایی که با صد تا دستگاه صدا شون و درست میکردن گوش کنم .
به همین خاطر همیشه اهنگ های قدیمی گوش میدم .
دوست هامم همیشه به این خاطر مسخرم میکردن و میگفتن مثل پیرزنا میمونی .
منم اصلا توجهی به حرفاشون نمیکردم .
اگه رپ گوش نکردن و گوش ندادن به صداهای مضخرف شون پیریه باشه من پیرم اصلا .
یهو صدای زنگ موبایلم پیچید تو گوشم .


فکر کنم معده درد و سر درد حتی دم مرگم منو ول نکنن!


ما به آدم های پست و بی ارزش میدون دادیم !

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

28

obunachilar
Kanal statistikasi