¹⁴³


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


هَمہ چے به وَقتِش قَشَنگہ . . !🌓
●━━━━━━───
◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ↻

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


آغوش فقط میانِ تن‌ها نیست
گاهی بینِ چشم‌ها اتفاق می افتد.


چه فازیه که گوشی رو در میارم تا ساعت رو ببینم اونوقت هر چیزی رو میبینم الا همون ساعت :|


با کوچیکترین اتفاقات خوب زندگیتون ذوق‌‌‌ کنید و لبخند بزنید، جلوی خودتون رو نگیرید،‌ نگید نه بابا این که چیزی نیست، اتفاقا جدی بگیریدش و حسابی براش خوشحال بشید. از منی که تجربش کردم بشنو، اگه با همین فرمون جلو بری، اگه خودتو مهار کنی، اگه برای اون همه اتفاق کوچیک زندگیت شُکر نکنی و خوشحال نباشی، مطمئن باش حتی وقتیم که به اون انتها میرسی، وقتی به اون آینده و اتفاق توپی که توی سرت رقم زدی و تعیین کردی که با رسیدن‌ به اونه‌‌ که تبدیل به خوشحالترین آدم میشی میرسی، بازم خوشحال نیستی. بازم ذوق نمیکنی، چون دیگه هیچی‌ برات کافی نیست، حتی ادامه زندگیت. منتظر اتفاق بزرگتر نباش. همین الان بخاطر هر چیزی که داری خوشحال باش و مطمئن باش که هر چیزیم که میخوای بدست میاری. زمان میبره، ولی بدستش میاری، میرسی. پس به جای منتظر موندن، خوشحال بودن‌ رو یاد بگیر. یاد بگیر بی‌حس نباشی وگرنه زندگی کردن رو یاد نمیگیری. دیگه بهم ثابت شده که اگه بلد نباشی چطور زندگی کنی، حتی رسیدن به بزرگترین اهداف و بهترین جایگاه هم قرار نیست برات حسی به وجود بیاره.






فکر کنم یه قسمت از وجودم رو برای همیشه تو همون خاطرات جا گذاشتم. الان فقط با گوش دادن به بعضی آهنگا یهو برام مرور میشن ولی هیچکدوم قرار نیست دوباره تکرار بشن.














کاش از اینجا به بعد دیگه از روی ظاهر قضاوت نشم. کاش بفهمن که باطنم هیچ‌وقت این نبوده و نیست. کاش بشه به خودم ثابت کنم که اینی که الان هستم منِ واقعی نیست. منِ واقعی خیلی سر‌تر و بهتر از اینیه که الان دارم. شاید فقط یکم مهلت نیاز داره.


بعضی چیزا هم میتونم بگم
فقط یه رازه، بین منو ماه...


متأسفانه گفتنِ واقعیت سخته، نگفتنش سخت‌تر. و این وسط با دونستن این موضوع که "قرار نیست با گفتنش چیزی تغییر کنه" اوضاع برات بدتر هم میشه.


وقتی که از اون تاریکی بیرون اومدم فکرشم نمیکردم یه روز دوباره ممکن بشه که بهش برگردم. یعنی اینطوری شد که طعم روشنایی رو چشیدم و حالا دیگه از اون تاریکی متنفر بودم، حتی با اینکه میدونستم یه دوره‌ای چقدر بهش عادت داشتم. احتمالا دلیل اون همه زوری که زدم هم برای همین بود، فقط بخاطر اینکه نمیخواستم دوباره برگردم همونجا. میخواستم بمونم. بعد.. وقتی که الان میبینم دیگه آروم‌ آروم برگشتم بهش بدون اینکه حتی خودمم بفهمم، حس بدی داره. میری توی "نمیدونم چیکار کنم" ترین حالت ممکن.


ولی کاش برای زدنِ یه حرف این همه بلبشو توی ذهنم بپا نمیشد. لامصب تا میام یه چیزی بگم صد تا پرونده تو ذهنم باز میشه که بخاطر فلان روز و فلان دلیل و فلان اتفاق، گفتنِ این سخن جایز نمی‌باشد پس کنکله.


از لحاظ روحی توی‌ جمله
ولش کن حسش نیست
گیر کردم.




بعضی اوقاتم میام میشینم با خودم میگم من واقعا آدم بدی نبودم، آره شاید یه سری جاها اشتباه کردم ولی واقعا بخاطر بی‌ تجربگیم بوده نه از روی قصد و غرض، ولی سوالم اینه که چرا؟ چرا من؟ چرا باید توی زندگی من پیش میومد؟ مگه چیکار کردم؟ کجای کارم اشتباه بود؟ چیکار کردم که لایق همچین زندگی شدم؟ چرا هر وقت که تونستم خوشحال باشم از دستش دادم؟ چرا نتونستم هیچ چیزی رو توی زندگیم پایدار نگه دارم؟ یا بهتره بگم پایدار نموند! چون تا اونجا که یادمه همیشه تمام سعیمو کردم، زورمو زدم، جونمو گذاشتم، پس چرا نشد؟ چرا حقم نبود چیزایی که خوشحالم میکنن تو زندگیم موندگار بشن؟ کجای کار بقیه درست بود که لایقش شدن؟ چیکار کردن که نکردم؟ خب اگه رمزی هست لطفا به منم بگو، چون واقعا دیگه خستم شده و جوابی برای این سنگ‌های گنده سر راهت ندارم. نمیدونم چرا اینکارو میکنی، نمیدونم چرا از این بازی‌ای که با من راه انداختی داری لذت میبری... فقط میتونم بگم کافیه. تمومش کن. قرار نبود راه زندگی انقدر درد داشته باشه. قرار بود همه چی‌ بهتر بشه، پس چرا منو یادت رفت؟ چرا برای یه بارم که شده صدامو نمیشنوی؟ چرا آزارت فقط به من میرسه؟ چرا تمومش نمیکنی؟...
- چیزی نیست، دارم با آینه حرف میزنم.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.