📜 شعر شماره ۱۶
🖋 شاعر: #علی_قنبری_فیروزآبادی
موقعِ آمدنش خواست صدایَش بزند،
نَفَسَش یار نبود،
لاجَرَم بر منِ بیچاره دو تا سنگ زد و،
شیشه ام ریخت زمین،
موقعِ رفتنش از دستِ همین دلبرِ او،
به ستوه آمدم و،
منم و دخترِ همسایه و او،
شب و روزش شده اینجا،
بیخِ گوشم چه نصیحت هایی،
سمتِ چشمانِ پُر از وحشتِ دختر کرده است،
دو سه شب پیش شنیدم میگفت:
«نکند بچه شوی مثلِ من!
و دلت را به کسی زود ببازی، دختر»
بعدِ آن آه کشید و با خشمْ، گفت بلند:
«اولین بار همینجا با او،
دزدکی حرف زدم،
همه بدبختی و بیچارگی امروزم،
از همین پنجره است!
بهتر آن است که دیوار کنم پنجره را»
این وسط من چه گناهی کردم؟
یک نفر آمد و یک قول و قراری داد و،
رفت و دیگر خبری نیست از او،
ایهاالناس چرا من باید،
بدهم تاوانش؟
@neveshestan
🖋 شاعر: #علی_قنبری_فیروزآبادی
موقعِ آمدنش خواست صدایَش بزند،
نَفَسَش یار نبود،
لاجَرَم بر منِ بیچاره دو تا سنگ زد و،
شیشه ام ریخت زمین،
موقعِ رفتنش از دستِ همین دلبرِ او،
به ستوه آمدم و،
منم و دخترِ همسایه و او،
شب و روزش شده اینجا،
بیخِ گوشم چه نصیحت هایی،
سمتِ چشمانِ پُر از وحشتِ دختر کرده است،
دو سه شب پیش شنیدم میگفت:
«نکند بچه شوی مثلِ من!
و دلت را به کسی زود ببازی، دختر»
بعدِ آن آه کشید و با خشمْ، گفت بلند:
«اولین بار همینجا با او،
دزدکی حرف زدم،
همه بدبختی و بیچارگی امروزم،
از همین پنجره است!
بهتر آن است که دیوار کنم پنجره را»
این وسط من چه گناهی کردم؟
یک نفر آمد و یک قول و قراری داد و،
رفت و دیگر خبری نیست از او،
ایهاالناس چرا من باید،
بدهم تاوانش؟
@neveshestan