داستان کوتاه |رُزی و جادوی نهفته🥀✨
پارت 3️⃣
هنوز هم شاخه گل را در دستانش می چرخاند و می بویید و
به قدم زدن کنار مارتین ادامه می داد .
بی مقدمه پرسید : ( کجا می ریم ؟ من باید قبل از اینکه ...)
مارتین اجازه تموم شدن جملهش رو ندادو ادامه داد : ( جای نگرانی نیست ! شما به موقع
می تونید بر گردید خونه در ضمن ....)
ابرو های رُزی در هم گره خورد و با حالت بلاتکلیفی پرسید : ( در ضمن چی !!! )
(خب از زمانی که حرکت کردیم جادوی گل تاثیرش رو گذاشته و با هر بار بوییدن یک قدم به هدفی که داشتم منو نزدیک تر کردی ! )
صدایی عجیب در گوش رُزی پی چید و طولی نبرد که برای واضح دیدن مارتین باید تقلایی بی هوده می کرد و در نهایت با چشم های بسته
بعد از اینکه تعادلش را از دست داد نقش بر زمین شد !
ناگهان مارتین با هاله ای خاکستری به دور او چرخید و پورتالی برای خروج مهیا کرد .
رُزی را که با چهره ی مهربان و ساده اش به خوابی عمیق فرو رفته بود ،مثل بلند کردن یک پر سبک روی شانه اش انداخت و وارد سرزمینی سحرآمیز شد .
تقدیر رُزی را به نبردی عجیب دعوت خواهد کرد
ادامه در پارت بعدی »»»»
نیلوفر سعادتی ✍🏻
پارت 3️⃣
هنوز هم شاخه گل را در دستانش می چرخاند و می بویید و
به قدم زدن کنار مارتین ادامه می داد .
بی مقدمه پرسید : ( کجا می ریم ؟ من باید قبل از اینکه ...)
مارتین اجازه تموم شدن جملهش رو ندادو ادامه داد : ( جای نگرانی نیست ! شما به موقع
می تونید بر گردید خونه در ضمن ....)
ابرو های رُزی در هم گره خورد و با حالت بلاتکلیفی پرسید : ( در ضمن چی !!! )
(خب از زمانی که حرکت کردیم جادوی گل تاثیرش رو گذاشته و با هر بار بوییدن یک قدم به هدفی که داشتم منو نزدیک تر کردی ! )
صدایی عجیب در گوش رُزی پی چید و طولی نبرد که برای واضح دیدن مارتین باید تقلایی بی هوده می کرد و در نهایت با چشم های بسته
بعد از اینکه تعادلش را از دست داد نقش بر زمین شد !
ناگهان مارتین با هاله ای خاکستری به دور او چرخید و پورتالی برای خروج مهیا کرد .
رُزی را که با چهره ی مهربان و ساده اش به خوابی عمیق فرو رفته بود ،مثل بلند کردن یک پر سبک روی شانه اش انداخت و وارد سرزمینی سحرآمیز شد .
تقدیر رُزی را به نبردی عجیب دعوت خواهد کرد
ادامه در پارت بعدی »»»»
نیلوفر سعادتی ✍🏻