پارت 34 رمان نیستی1 - رمان وان
همه توی سکوت نگاهم میکردن بعد از مدتی مامان دستم و کشید و همینطور که به سمت اتاق میکشید گفت :پاشو دختر یه دوش بگیر از این حال در بیای همراه با مامان وارد اتاق شدم هنوز تعادل نداشتم و تلو تلو میخوردم مامان دست به سینه رو به روم ایستاد و گفت...