ضال۲ (پارت ۱۰)
🦋:شنیدن دوستت دارم قشنگه ولی کارایی که طرفت انجام میده تا بفهمی دوست داره صد برابر قشنگ تره...
#احمد
چند روزی بود متوجه حال پونه شده بودم...انگار با خودش درگیر بود و مدام میرفت تو فکر...
البته منم مثل اون بودم و ناراحت... باید یه مسئله ای رو حل میکردیم..
احمد:تو منو دوست داری؟
پونه:دیوونه ای؟ معلومه که دوست دارم!این وقت شب چه سوالیه آخه..
احمد:پس بگو چه مشکلی داری! چرا همش تو خودتی؟ کم حرف شدی؟ بی حوصله ای؟
پونه:چیزی نیست! یکم حالمخوش نیست..
احمد:مریضی؟ بریم دکتر؟
پونه: نه! خوبم...
احمد:تو واقعا بچه دوست نداری؟ یا مشکل یه چیز دیگست؟
پونه:کی گفته بچه دوست ندارم؟ ولی الان وقتش نیست..
احمد:....
پونه:احمد! باور کن مشکلی نیست... من تو و زندگیمون رو دوست دارم! عاشقتم که اینجام... میشه فکر و خیال الکی نکنی؟
احمد: باشه! یه لباس تمیز بده برم دوش بگیرم برم سر کار....
پونه:احمد؟
احمد: بعدا حرف میزنیم...
#پارسا
شب بعد از اینکه پونه اینا رفتن ... دوش گرفتم و لباس عوض کردم... یکم استراحت کردم و آماده شدم تا برم سایت...
وقتی رسیدم دیدم رضا و کیوان منتظرن تا ما بیایم و اونا برن ....
پارسا:دیر کردم؟ ببخشید!
کیوان: نه داداش.. از احمد خبر نداری؟
رضا:زنگ زدم جواب نداد!
پارسا:اونم الان ....
داشتیم حرف میزدیم که احمد اومد و بی توجه به ما رفت سمت میزش..! مانیتور رو روشن کرد و شروع کرد به چک کردن فایل ها و مدارک....
رضا:چیزی شده؟
پارسا:والا منم خبر ندارم... تا یه ساعت پیش همه چی خوب بود.!
کیوان:باشه داداش! ما رفتیم .. من دیگه نمیتونم سر پا وایسم...
رضا:خداحافظ
بعد از خداحافظی با بچه ها خواستم برم سمتش که آقا صادق صدام کرد..
پارسا: بله آقا!؟
صادق: گزارش عملکرد دیروزت رو ننوشتی؟
پارسا:نوشتم! دادم به احمد بیاره براتون..
صادق:نیست! اصلا احمد چیزی نیاورده که ...
پارسا: الان چک میکنم...
صادق:نمیخواد! تو برو سر کارت... من خودم ازش میگیرم..
🦋:شنیدن دوستت دارم قشنگه ولی کارایی که طرفت انجام میده تا بفهمی دوست داره صد برابر قشنگ تره...
#احمد
چند روزی بود متوجه حال پونه شده بودم...انگار با خودش درگیر بود و مدام میرفت تو فکر...
البته منم مثل اون بودم و ناراحت... باید یه مسئله ای رو حل میکردیم..
احمد:تو منو دوست داری؟
پونه:دیوونه ای؟ معلومه که دوست دارم!این وقت شب چه سوالیه آخه..
احمد:پس بگو چه مشکلی داری! چرا همش تو خودتی؟ کم حرف شدی؟ بی حوصله ای؟
پونه:چیزی نیست! یکم حالمخوش نیست..
احمد:مریضی؟ بریم دکتر؟
پونه: نه! خوبم...
احمد:تو واقعا بچه دوست نداری؟ یا مشکل یه چیز دیگست؟
پونه:کی گفته بچه دوست ندارم؟ ولی الان وقتش نیست..
احمد:....
پونه:احمد! باور کن مشکلی نیست... من تو و زندگیمون رو دوست دارم! عاشقتم که اینجام... میشه فکر و خیال الکی نکنی؟
احمد: باشه! یه لباس تمیز بده برم دوش بگیرم برم سر کار....
پونه:احمد؟
احمد: بعدا حرف میزنیم...
#پارسا
شب بعد از اینکه پونه اینا رفتن ... دوش گرفتم و لباس عوض کردم... یکم استراحت کردم و آماده شدم تا برم سایت...
وقتی رسیدم دیدم رضا و کیوان منتظرن تا ما بیایم و اونا برن ....
پارسا:دیر کردم؟ ببخشید!
کیوان: نه داداش.. از احمد خبر نداری؟
رضا:زنگ زدم جواب نداد!
پارسا:اونم الان ....
داشتیم حرف میزدیم که احمد اومد و بی توجه به ما رفت سمت میزش..! مانیتور رو روشن کرد و شروع کرد به چک کردن فایل ها و مدارک....
رضا:چیزی شده؟
پارسا:والا منم خبر ندارم... تا یه ساعت پیش همه چی خوب بود.!
کیوان:باشه داداش! ما رفتیم .. من دیگه نمیتونم سر پا وایسم...
رضا:خداحافظ
بعد از خداحافظی با بچه ها خواستم برم سمتش که آقا صادق صدام کرد..
پارسا: بله آقا!؟
صادق: گزارش عملکرد دیروزت رو ننوشتی؟
پارسا:نوشتم! دادم به احمد بیاره براتون..
صادق:نیست! اصلا احمد چیزی نیاورده که ...
پارسا: الان چک میکنم...
صادق:نمیخواد! تو برو سر کارت... من خودم ازش میگیرم..