ضال۲ (پارت ۱۱)
🦋:بعضی حرف ها رو هیچوقت نباید زد...بعضی حرف ها دهن نمیبندن! دل میشکنن...!
#احمد
اصلا حال و حوصلم سر جاش نبود! فقط میخواستم خودم رو با یه کاری مشغول کنم تا بیشتر از این فکر و خیالات نکنم...
صادق:احمد! گزارش عملکرد ها کجاست؟
احمد:.....
صادق:احمد آقا!... احمد؟... با شمام! (با داد) احمد!
احمد:(با هول) بل..ه! جانم آقا؟
صادق:کجایی مرد مومن؟ حواست کجاست؟ چند روزه انگار پریشونی!
احمد:نه آقا خوبم! چیزی نیست....چیزی میخواستین؟
صادق:گزارش عملکرد های دیروز!
احمد:آهان! بله... انگار داده بودن به من... بفرمائید..
صادق:حواست رو جمع کن! فکر و خیال رو بزار برای اوقات فراغت ..
احمد:چشم! شرمنده...
#پارسا
احمد یجوری تو فکر بود که کل سایت فهمیده بودن حالش خرابه! اما راستش می ترسیدم باهاش حرف بزنم...
تا ظهر سایت بودیم و مشغول.. بعد از ظهر شیفت رو عوض کردیم و از سایت زدیم بیرون!
پارسا:ماشین داری؟
احمد:آره بیا میرسونمت...
.
پارسا:میگم تو خوبی؟ مشکلی هست؟
احمد:(عصبی)نه مشکلی نیست! چرا همه گیر دادین به من؟
پارسا:خب حالا! بیا منو بزن...!
احمد:بفرما! رسیدیم...
پارسا:جوون مردم از دست رفت!
احمد:خداحافظ...
احمد من رو پیاده کرد و گازش رو گرفت و رفت...
#پونه
امروز باید با احمد حرف میزدم... میدونستم به چی داره فکر میکنه.. باید از اشتباه نجاتش میدادم..!
🦋:بعضی حرف ها رو هیچوقت نباید زد...بعضی حرف ها دهن نمیبندن! دل میشکنن...!
#احمد
اصلا حال و حوصلم سر جاش نبود! فقط میخواستم خودم رو با یه کاری مشغول کنم تا بیشتر از این فکر و خیالات نکنم...
صادق:احمد! گزارش عملکرد ها کجاست؟
احمد:.....
صادق:احمد آقا!... احمد؟... با شمام! (با داد) احمد!
احمد:(با هول) بل..ه! جانم آقا؟
صادق:کجایی مرد مومن؟ حواست کجاست؟ چند روزه انگار پریشونی!
احمد:نه آقا خوبم! چیزی نیست....چیزی میخواستین؟
صادق:گزارش عملکرد های دیروز!
احمد:آهان! بله... انگار داده بودن به من... بفرمائید..
صادق:حواست رو جمع کن! فکر و خیال رو بزار برای اوقات فراغت ..
احمد:چشم! شرمنده...
#پارسا
احمد یجوری تو فکر بود که کل سایت فهمیده بودن حالش خرابه! اما راستش می ترسیدم باهاش حرف بزنم...
تا ظهر سایت بودیم و مشغول.. بعد از ظهر شیفت رو عوض کردیم و از سایت زدیم بیرون!
پارسا:ماشین داری؟
احمد:آره بیا میرسونمت...
.
پارسا:میگم تو خوبی؟ مشکلی هست؟
احمد:(عصبی)نه مشکلی نیست! چرا همه گیر دادین به من؟
پارسا:خب حالا! بیا منو بزن...!
احمد:بفرما! رسیدیم...
پارسا:جوون مردم از دست رفت!
احمد:خداحافظ...
احمد من رو پیاده کرد و گازش رو گرفت و رفت...
#پونه
امروز باید با احمد حرف میزدم... میدونستم به چی داره فکر میکنه.. باید از اشتباه نجاتش میدادم..!