•[ #ممنوعه 🖤🔗]•
#پارت_پاياني فصل دوم (فصل اخر)⛓🖤
با نگاه كردن به غروب خورشيد تمام خاطراتم از راج، مايا، ازدواج با ويجاندرا، چاندني، عشقمون همه رو مرور كردم و سردي رو حس كردم كه دستاي گرم ويجاندرا دستام أحاطه كردن...
لبخند بي جوني زدم كه بهم گفت:
- نگران نباش تو از پسش برمياي...
- ويجاندرا... به نظرت من مادر بديم؟ من نميخواستم اون بميره... من
- ميدونم تو نگرانش بودي... تقصير تو نيست اون هم حتما دركت ميكنه...
- ميتونه؟
- اره...
- چاندني... اون
- نگرانش نباش اون جاش أمنه من و سارا هم اينجاييم بهمون نيازي بود صدامون كن...
سرم به نشونه تاييد تكون دادم و با بوسه اي كه روي سرم زد اتاق ترك كرد و شب فرمانرواييش بر دنيا اغاز كرد...
روي تختم خوابيدم و دستم به سمت گردنبدم بردم و اون صدا زدم كمي گذشت كه اون كنارم روي صندلي ديدم:
- مايا دخترم...
- من دختر تو نيستم... تو من رو دوست نداري همش اون چاندني دوست داري
- نه من تورو هم مثل اون دوست دارم دخترم...
سمتم اومد و كنار تخت ايستاد يهو به طرف يورش اورد و گلوم فشار داد احساس كردم نفس كشيدم برام سخت شده كه گفت :
- تو من رو كشتي! تو من رو دوست نداري!
سعي كردم توانم جمع كنم تا بتونم حرف بزنم و گفتم :
- نه...من...من رو نك...شتم
يهو دستاش از روي گلوم برداشت و به سرفه افتادم و نفس نفس ميزدم نشسته و به تاج تخت تكه دادم
- تو من رو دوست داري؟
به چهره اش خيره شدم و ياد نوراني افتادم كه خوني توي بغلم بود و براي اولين بار ديدمش... اشكام از گوشه چشمام جاري شدن:
- اره خيلي... من نميخواستم تورو بكشم تو دختر كوچولوي مني...
- چاندني... اون چي...؟
- اونم دوست دارم
ناگهان با ضربه اي كه انگار چيزي به سمت پرتاب شده باشه درد شدي توي سرم حس كردم و وقتي دستم سمتش بردم رنگ خون نمايانگر عميق بودن زخمم بود، چشمام اروم باز كردم و ديگه مايا جلوم نديدم...
كسي كه جلوم بود دختري با پوست سفيد و موهاي بلند و پريشون سياه و لباس بلند سياه! ...
- مايا دخترم كجايي؟؟
- تو من رو كشتي! ازت متنفرم! ازت متنفرم! تو هم بايد بميري!
با اين حرفش خواست بهم حمله كنه كه سريع از روي تخت بلند شدم و در اتاق باز كردم و به سمت حال ميرفتم و سارا و ويجاندرا صدا ميكردم و كمك ميخواستم ولي خبري ازشون نبود به خاطر سرعت بالام از روي پله اخري افتادم و روي زمين فرود اومدم.
به سختي بلند شدم و به سمت پذيرايي رفتم ولي خبري از كسي نبود...
تا خواستم به راهم ادامه بدم يهو چراغ هاي عمارت خاموش شدن و جلوم پرده اي از سياهي بود...
اسم ويجاندرا صدا ميكردم و ازش كمك ميخواستم ولي هيچي...!
توي خاموشي اهسته اهسته قدم برميداشت از لمس اسيا متوجه شدم تو آشپزخونه ام...
كمي كه قدم برداشت متوجه چيزي جلوي پام شدم... سريع دستم به سمتش بردم و متوجه شدم يك بدنه! دستم كه به طرف سرش بردم متوجه خيسي شدم و سريع بلند شدم و فانوسي كه روي ميز بود با كبريت كنارش روشن كردم و به سمت اون جسم برگشتم و متوجه ويجاندرا شدم!
سر غرق در خونش تو آغوش گرفتم و اروم صداش ميكردم و اشك ميريختم...
خداروشكر كردم زندس. با به اين ماجرا فيصله ميدادم اونم هرچه سريع تر!
با فانوس توي دستم به طرف حال رفتم بلند مايا صدا زدم...
- مايا!!! دختر مامان كجايي...؟ بيا اينجا... بيا مامان ميخواد جبران كنه...
از حرفم نگذشته بود كه چراغ ها روشن شدن و جلوم ظاهر شد همون طور كه بود ترسناك...
روي زمين نشستم و لبخندي زدم و گفتم :
- دختر مامانش، ماياي من چطوره... دلم برات تنگ شده بود ماماني... ميدونم در حقت بدي كردم ميخوام از اين به بعد مامان خوبي باشم
- دروغ ميگي!
- نه عزيزم... ميخوام بغلت كنم... برات غصه بخونم... لالايي بخونم... دوستت داشته باشم
كم كم به همون ظاهر زيباي بچگونش برگشت و به سمتم اومد :
- واقعا؟
- اره عزيزم...
ناگهان با صداي زني به سمتش برگشتيم... سارا بود كه با عصبانيت گفت:
- نه مايا! اون داره گولت ميزنه اون تورو دوست نداره!
- سارا!!!
- چيه ميرا؟ فكر كردي براي كمك به تو اينجام؟ نه عزيزم من اومدم تا به مايا كمك كنم
- اينكار نكن سارا...
- چرا؟ چرا هميشه خوشي بايد مال تو باشه؟ مگه من ادم نيستم؟تو همه چيز خراب كردي...
- چي رو؟ چي ميگي!اينكار نكن سارا!
به سمت يورش اورد و گلوم توي دستاش گرفت:
- تو راج ازم گرفتي! خوشبختي ازم گرفتي! نميزارم حالا تو خوشبخت باشي
- مايا ماماني من خيلي دوست داشتم و دارم
- نه مايا اون داره بهت دروغ ميگه
مايا بغض كرده بود و با حرف سارا بلند بلند گريه كردن شروع كرد و دورش ابري سياه پديد اومد و مثل گردباد شروع كرد به چرخيدن
- سارا ولم كن! من راج ازت نگرفتم اون خودش اومد سمتم!
- تو بايد بميري!
- سارا من ...
#پارت_پاياني فصل دوم (فصل اخر)⛓🖤
با نگاه كردن به غروب خورشيد تمام خاطراتم از راج، مايا، ازدواج با ويجاندرا، چاندني، عشقمون همه رو مرور كردم و سردي رو حس كردم كه دستاي گرم ويجاندرا دستام أحاطه كردن...
لبخند بي جوني زدم كه بهم گفت:
- نگران نباش تو از پسش برمياي...
- ويجاندرا... به نظرت من مادر بديم؟ من نميخواستم اون بميره... من
- ميدونم تو نگرانش بودي... تقصير تو نيست اون هم حتما دركت ميكنه...
- ميتونه؟
- اره...
- چاندني... اون
- نگرانش نباش اون جاش أمنه من و سارا هم اينجاييم بهمون نيازي بود صدامون كن...
سرم به نشونه تاييد تكون دادم و با بوسه اي كه روي سرم زد اتاق ترك كرد و شب فرمانرواييش بر دنيا اغاز كرد...
روي تختم خوابيدم و دستم به سمت گردنبدم بردم و اون صدا زدم كمي گذشت كه اون كنارم روي صندلي ديدم:
- مايا دخترم...
- من دختر تو نيستم... تو من رو دوست نداري همش اون چاندني دوست داري
- نه من تورو هم مثل اون دوست دارم دخترم...
سمتم اومد و كنار تخت ايستاد يهو به طرف يورش اورد و گلوم فشار داد احساس كردم نفس كشيدم برام سخت شده كه گفت :
- تو من رو كشتي! تو من رو دوست نداري!
سعي كردم توانم جمع كنم تا بتونم حرف بزنم و گفتم :
- نه...من...من رو نك...شتم
يهو دستاش از روي گلوم برداشت و به سرفه افتادم و نفس نفس ميزدم نشسته و به تاج تخت تكه دادم
- تو من رو دوست داري؟
به چهره اش خيره شدم و ياد نوراني افتادم كه خوني توي بغلم بود و براي اولين بار ديدمش... اشكام از گوشه چشمام جاري شدن:
- اره خيلي... من نميخواستم تورو بكشم تو دختر كوچولوي مني...
- چاندني... اون چي...؟
- اونم دوست دارم
ناگهان با ضربه اي كه انگار چيزي به سمت پرتاب شده باشه درد شدي توي سرم حس كردم و وقتي دستم سمتش بردم رنگ خون نمايانگر عميق بودن زخمم بود، چشمام اروم باز كردم و ديگه مايا جلوم نديدم...
كسي كه جلوم بود دختري با پوست سفيد و موهاي بلند و پريشون سياه و لباس بلند سياه! ...
- مايا دخترم كجايي؟؟
- تو من رو كشتي! ازت متنفرم! ازت متنفرم! تو هم بايد بميري!
با اين حرفش خواست بهم حمله كنه كه سريع از روي تخت بلند شدم و در اتاق باز كردم و به سمت حال ميرفتم و سارا و ويجاندرا صدا ميكردم و كمك ميخواستم ولي خبري ازشون نبود به خاطر سرعت بالام از روي پله اخري افتادم و روي زمين فرود اومدم.
به سختي بلند شدم و به سمت پذيرايي رفتم ولي خبري از كسي نبود...
تا خواستم به راهم ادامه بدم يهو چراغ هاي عمارت خاموش شدن و جلوم پرده اي از سياهي بود...
اسم ويجاندرا صدا ميكردم و ازش كمك ميخواستم ولي هيچي...!
توي خاموشي اهسته اهسته قدم برميداشت از لمس اسيا متوجه شدم تو آشپزخونه ام...
كمي كه قدم برداشت متوجه چيزي جلوي پام شدم... سريع دستم به سمتش بردم و متوجه شدم يك بدنه! دستم كه به طرف سرش بردم متوجه خيسي شدم و سريع بلند شدم و فانوسي كه روي ميز بود با كبريت كنارش روشن كردم و به سمت اون جسم برگشتم و متوجه ويجاندرا شدم!
سر غرق در خونش تو آغوش گرفتم و اروم صداش ميكردم و اشك ميريختم...
خداروشكر كردم زندس. با به اين ماجرا فيصله ميدادم اونم هرچه سريع تر!
با فانوس توي دستم به طرف حال رفتم بلند مايا صدا زدم...
- مايا!!! دختر مامان كجايي...؟ بيا اينجا... بيا مامان ميخواد جبران كنه...
از حرفم نگذشته بود كه چراغ ها روشن شدن و جلوم ظاهر شد همون طور كه بود ترسناك...
روي زمين نشستم و لبخندي زدم و گفتم :
- دختر مامانش، ماياي من چطوره... دلم برات تنگ شده بود ماماني... ميدونم در حقت بدي كردم ميخوام از اين به بعد مامان خوبي باشم
- دروغ ميگي!
- نه عزيزم... ميخوام بغلت كنم... برات غصه بخونم... لالايي بخونم... دوستت داشته باشم
كم كم به همون ظاهر زيباي بچگونش برگشت و به سمتم اومد :
- واقعا؟
- اره عزيزم...
ناگهان با صداي زني به سمتش برگشتيم... سارا بود كه با عصبانيت گفت:
- نه مايا! اون داره گولت ميزنه اون تورو دوست نداره!
- سارا!!!
- چيه ميرا؟ فكر كردي براي كمك به تو اينجام؟ نه عزيزم من اومدم تا به مايا كمك كنم
- اينكار نكن سارا...
- چرا؟ چرا هميشه خوشي بايد مال تو باشه؟ مگه من ادم نيستم؟تو همه چيز خراب كردي...
- چي رو؟ چي ميگي!اينكار نكن سارا!
به سمت يورش اورد و گلوم توي دستاش گرفت:
- تو راج ازم گرفتي! خوشبختي ازم گرفتي! نميزارم حالا تو خوشبخت باشي
- مايا ماماني من خيلي دوست داشتم و دارم
- نه مايا اون داره بهت دروغ ميگه
مايا بغض كرده بود و با حرف سارا بلند بلند گريه كردن شروع كرد و دورش ابري سياه پديد اومد و مثل گردباد شروع كرد به چرخيدن
- سارا ولم كن! من راج ازت نگرفتم اون خودش اومد سمتم!
- تو بايد بميري!
- سارا من ...