من خودم به شخصه هزار تا حرفِ قشنگ بلدم بزنم كه دست يه نفرو از باتلاق بگيره بكشه بيرون، اما مسئله اینجاس مدتیه خودم تو همون باتلاقم، هزار راه بلدم كه حال كسی رو خوب كنم اما حال خودم انگار سر جاش نيست، انگار تو هر جمعی ميتونم با همه بجوشم اما تنهای تنهای تنها باشم، انگار غريق نجاتی هستم كه تو دريا غرق ميشه..
اينا ترسناكه، اينا زورم نرسيدنه، مشكل من دنيا و اتفاقات مزخرفش نيستن، مشكل من خودمم كه فعلا زورم به خودم نميرسه، اعتمادی كه از خودم به بقيه نشون دادم گاهی خودم به خودم ندارم، انگار همه جوابا رو بلدم اما همه رو غلط مينويسم، انگار كه آدرس درست رو ميدونم اما از كوچه اشتباه ميرم به بن بست ميرم..
ميرم كه ته خيابون گريهام بگيره، شاكی باشم، انگار همه چشمهها برای خودم خشكيده و راهی برای رفع اين تشنگی نميشناسم، انگار اتفاق خوبی ميتونم باشم اما نه برای خودم، نه برای زندگی خودم.!