وقتی پدر صلاح الدین ایوبی او را در حال بازی با بچه های کوچک مشاهده کرد او را کنار کشید و گفت :
من با مادرت ازدواج نکردم که پسرم مشغول بازی با بچه ها باشد در واقع من برای آزادی قدس با مادرت ازدواج کردم...!
در این زمان دست اش را رها کرد و صلاح الدین روی زمین افتاد ...
از او پرسید : آیا زخمی شدی؟
جواب داد : بله
گفت : پس چرا از درد فریاد نمی زنی؟
صلاح الدین جواب داد :
زمانی که بیت المقدس را فتح کردم،
فریاد می زنم...!
من با مادرت ازدواج نکردم که پسرم مشغول بازی با بچه ها باشد در واقع من برای آزادی قدس با مادرت ازدواج کردم...!
در این زمان دست اش را رها کرد و صلاح الدین روی زمین افتاد ...
از او پرسید : آیا زخمی شدی؟
جواب داد : بله
گفت : پس چرا از درد فریاد نمی زنی؟
صلاح الدین جواب داد :
زمانی که بیت المقدس را فتح کردم،
فریاد می زنم...!