#121
صادقانه گفتم :
- همیشه فکر میکردم دوستش نداری.
ابرویش بالا رفت و گفت :
- میدونم.
نفسی گرفتم و دوباره گفتم :
- فکر میکردم چون از بابا جدا شده بودی بخاطر حرف فامیل و تنهایی زنش شدی.
مامان انگار به گذشته برگشته بود دست از کار کشید و با صدای ارامی گفت :
- اینا هم بود ولی از فرامرزم بدم نیومد.شاید اگر یه نفر دیگه هم بود...نمیدونم.آدم عادت میکنه به دوست داشتن.
دستمال را به کندی به قاشق ها کشیدم و نگاهم را به چشم هایش که در جای دیگری سیر می کرد دادم.سرش را بالا اورد و نگاهمان با هم گره خورد.اهی کشید و گفت :
- روزای اول خیلی بهم بد بین بود ، نمیذاشت از خونه برم بیرون.من میدونستم بخاطر زن سابقشه ، واسه همین صبوری می کردم یکم تا خیالش راحت شه.
متعجب گفتم :
- من یادم نمیاد اصلا.
بیخیال ظرف ها روی صندلی نشست و ادامه داد:
- تو بچه بودی.یادت نمیاد.بعد از رویا یکم بهتر شد بازم.ولی یادمه بعد از عقدمون به غیر از خودش نمیذاشت با کسی بیرون برم.پولیم بهم نمیداد که تحت نظر خودش باشم واسه همین خیلی نگهداری از تو برام سخت میگذشت.ولی بعدا که بهش ثابت شد خوب شد.
حیران پرسیدم : برای چی باید بهش ثابت میشد ؟ مگه نمیدونست تو چطور زنی هستی که خواست باهات ازدواج کنه ؟ اصلا خودش بهت ثابت کرد؟
مامان اخم هایش را در هم کشید و مختصر گفت :
- بعضی وقتا ادم باید یکم صبر کنه . بالاخره قصدی که نداشت بد دل شده بود.بعد فرامرز خودش اهل هیچی نیست.
دهانم را باز کردم که بگویم آنقدر خوش خیال نباشد.کم مرا دید نزده بود به خصوص بعد از طلاق.چشم هایم را بهم فشردم و خودم را کنترل کردم تا حرف نامربوطی نزنم.قصد نداشتم آشفتگی جدیدی به دنیای آرامش اضافه کنم.با حرف های من چیزی تغییر نمی کرد و اگر خطر من بودم که چند روز دیگر برای همیشه می رفتم.
این بار مامان مخاطب قرارم داد و گفت :
- الان خیلی فرق کرده.آدم باید حواسش بیشتر باشه.درسته مثل قدیم زنا تحت فشار جامعه نیستن ولی خب ازدواج هم نمیکنن به این راحتی.
چشمانم را در حدقه چرخاندم و گفتم :
- حالا مگه باید حتما ازدواج کنن ؟
ابروهایش درهم رفت و با تندی گفت :
- نه همینطوری ول بچرخن.پسره اینا رو توی مخت کرده ؟ میخواد همینطوری یه مدت بیاد وبره علافت کنه ؟
مقابلش به کابینت تکیه دادم و گفتم :
- فکر نمیکنی تجربه قبلیم موثرتره بوده ؟ بعدم من که دارم میرم.ازدواج کجا بود ؟
مامان چند ثانیه خیره ام شد و بعد با جدیت گفت :
- اصلا واسه چی فکر رفتن رو توی سرت انداخته؟ این آشناش کیه ؟ خودش چکاره است ؟ نکنه عضو باندی چیزین میخواد بدبختمون کنه ؟
از حدس ها و خیالاتش و نزدیکی شان به واقعیت بی اختیار خنده ام گرفت و گفتم :
- چی میگی مامان ؟ همه چیش قانونیه خودم چشم دارم دیدم دیگه.
دستمال را روی میز پرت کرد و گفت :
- تو عقل داری که چشم داشته باشی ؟ دم به دقیقه واسه من حرف رفتن میزنه.از سرت بیرون من بهت اون پولو بدم بری.
سرم را تکان دادم و در کابینت را بستم و به آرامی گفتم :
- من همه کارامو کردم...
و بعد در حالی که بغض تا بیخ گلویم آمده بود ادامه دادم : شما هرکاریم بکنی میرم آخرش.پس اینقدر نه نگو.
کمی نگاهم کرد و بعد با عصبانیت از اشپزخانه بیرون رفت.
آخر شب بعد از بیرون آمدن از سرویس زیر پتو خزیدم و موبایلم را مقابلم گرفتم.چند لحظه به صفحه چتم با حسام خیره شدم و بعد تایپ کردم " بیداری؟ "
چند لحظه بعد جواب داد " اره"
نفسی گرفتم و نوشتم " نبودم "
" مطمئنی ؟ "
کوتاه نوشتم : " آره "
جواب داد " خداروشکر "
دل به دریا زدم و نوشتم " دوست نداشتی بود ؟ "
بی درنگ نوشت " نه دوست نداشتم "
لب هایم فرو افتاد و دلم گرفت از شرایط بدی که در آن بودیم.برایش نوشتم " اگر همه چی اینطوری نبود چی ؟ "
کمی بعد جواب داد " نمیدونم.بخواب"
اخم هابم درهم رفت و برای خودم غر زدم که جان میداد برای دو کلمه بیشتر.شب بخیر هم نفرستادم و گوشی را بی توجه به امواج مضرش زیر بالشت گذاشتم.چشمانم را بستم و از ذهنم گذاشت اگر یک روز خواست وجود داشته باشد موبایل را بیرون از اتاق میگذارم.بعد ذهنم خیال پردازانه تصویری از خودم با شکم برآمده ساخت.در خیالاتم خبری از حسام نبود.من خیال اینده با او را هم نداشتم آنقدر که بودنش با همه محکم بودن ناممکن بود.
صادقانه گفتم :
- همیشه فکر میکردم دوستش نداری.
ابرویش بالا رفت و گفت :
- میدونم.
نفسی گرفتم و دوباره گفتم :
- فکر میکردم چون از بابا جدا شده بودی بخاطر حرف فامیل و تنهایی زنش شدی.
مامان انگار به گذشته برگشته بود دست از کار کشید و با صدای ارامی گفت :
- اینا هم بود ولی از فرامرزم بدم نیومد.شاید اگر یه نفر دیگه هم بود...نمیدونم.آدم عادت میکنه به دوست داشتن.
دستمال را به کندی به قاشق ها کشیدم و نگاهم را به چشم هایش که در جای دیگری سیر می کرد دادم.سرش را بالا اورد و نگاهمان با هم گره خورد.اهی کشید و گفت :
- روزای اول خیلی بهم بد بین بود ، نمیذاشت از خونه برم بیرون.من میدونستم بخاطر زن سابقشه ، واسه همین صبوری می کردم یکم تا خیالش راحت شه.
متعجب گفتم :
- من یادم نمیاد اصلا.
بیخیال ظرف ها روی صندلی نشست و ادامه داد:
- تو بچه بودی.یادت نمیاد.بعد از رویا یکم بهتر شد بازم.ولی یادمه بعد از عقدمون به غیر از خودش نمیذاشت با کسی بیرون برم.پولیم بهم نمیداد که تحت نظر خودش باشم واسه همین خیلی نگهداری از تو برام سخت میگذشت.ولی بعدا که بهش ثابت شد خوب شد.
حیران پرسیدم : برای چی باید بهش ثابت میشد ؟ مگه نمیدونست تو چطور زنی هستی که خواست باهات ازدواج کنه ؟ اصلا خودش بهت ثابت کرد؟
مامان اخم هایش را در هم کشید و مختصر گفت :
- بعضی وقتا ادم باید یکم صبر کنه . بالاخره قصدی که نداشت بد دل شده بود.بعد فرامرز خودش اهل هیچی نیست.
دهانم را باز کردم که بگویم آنقدر خوش خیال نباشد.کم مرا دید نزده بود به خصوص بعد از طلاق.چشم هایم را بهم فشردم و خودم را کنترل کردم تا حرف نامربوطی نزنم.قصد نداشتم آشفتگی جدیدی به دنیای آرامش اضافه کنم.با حرف های من چیزی تغییر نمی کرد و اگر خطر من بودم که چند روز دیگر برای همیشه می رفتم.
این بار مامان مخاطب قرارم داد و گفت :
- الان خیلی فرق کرده.آدم باید حواسش بیشتر باشه.درسته مثل قدیم زنا تحت فشار جامعه نیستن ولی خب ازدواج هم نمیکنن به این راحتی.
چشمانم را در حدقه چرخاندم و گفتم :
- حالا مگه باید حتما ازدواج کنن ؟
ابروهایش درهم رفت و با تندی گفت :
- نه همینطوری ول بچرخن.پسره اینا رو توی مخت کرده ؟ میخواد همینطوری یه مدت بیاد وبره علافت کنه ؟
مقابلش به کابینت تکیه دادم و گفتم :
- فکر نمیکنی تجربه قبلیم موثرتره بوده ؟ بعدم من که دارم میرم.ازدواج کجا بود ؟
مامان چند ثانیه خیره ام شد و بعد با جدیت گفت :
- اصلا واسه چی فکر رفتن رو توی سرت انداخته؟ این آشناش کیه ؟ خودش چکاره است ؟ نکنه عضو باندی چیزین میخواد بدبختمون کنه ؟
از حدس ها و خیالاتش و نزدیکی شان به واقعیت بی اختیار خنده ام گرفت و گفتم :
- چی میگی مامان ؟ همه چیش قانونیه خودم چشم دارم دیدم دیگه.
دستمال را روی میز پرت کرد و گفت :
- تو عقل داری که چشم داشته باشی ؟ دم به دقیقه واسه من حرف رفتن میزنه.از سرت بیرون من بهت اون پولو بدم بری.
سرم را تکان دادم و در کابینت را بستم و به آرامی گفتم :
- من همه کارامو کردم...
و بعد در حالی که بغض تا بیخ گلویم آمده بود ادامه دادم : شما هرکاریم بکنی میرم آخرش.پس اینقدر نه نگو.
کمی نگاهم کرد و بعد با عصبانیت از اشپزخانه بیرون رفت.
آخر شب بعد از بیرون آمدن از سرویس زیر پتو خزیدم و موبایلم را مقابلم گرفتم.چند لحظه به صفحه چتم با حسام خیره شدم و بعد تایپ کردم " بیداری؟ "
چند لحظه بعد جواب داد " اره"
نفسی گرفتم و نوشتم " نبودم "
" مطمئنی ؟ "
کوتاه نوشتم : " آره "
جواب داد " خداروشکر "
دل به دریا زدم و نوشتم " دوست نداشتی بود ؟ "
بی درنگ نوشت " نه دوست نداشتم "
لب هایم فرو افتاد و دلم گرفت از شرایط بدی که در آن بودیم.برایش نوشتم " اگر همه چی اینطوری نبود چی ؟ "
کمی بعد جواب داد " نمیدونم.بخواب"
اخم هابم درهم رفت و برای خودم غر زدم که جان میداد برای دو کلمه بیشتر.شب بخیر هم نفرستادم و گوشی را بی توجه به امواج مضرش زیر بالشت گذاشتم.چشمانم را بستم و از ذهنم گذاشت اگر یک روز خواست وجود داشته باشد موبایل را بیرون از اتاق میگذارم.بعد ذهنم خیال پردازانه تصویری از خودم با شکم برآمده ساخت.در خیالاتم خبری از حسام نبود.من خیال اینده با او را هم نداشتم آنقدر که بودنش با همه محکم بودن ناممکن بود.