دوباره سرم را چرخاندم و منتظر نگاه کردم.موبایل در دستانم لرزید.به صفحه اش نگاه کردم و حسام که نوشته بود به نمازخانه بروم.ابرویم از تعجب بالا رفت و دیدم که از مقابلم رد شد و به طرف نمازخانه قدم تند کرد.نگاهی به عارف انداختم و پشت سر حسام راه افتادم.همینکه رد شده بودیم برایم خوشحال کننده بود. انقدر که نمیخواستم به چیز بدی فکر کنم.
از راهرروی سمت چپم گذاشتم و در منتهی به نمازخانه را باز کردم . کسی نبود و خالی بنظر می رسید ، ثلنیه ایی بعد در باز شد و حسام داخل امد . لبخندم کش امد و به دو قدم خودم را به آغوشش انداختم و گفتم : تموم شد. تموم شد.
دست هایش سریع و محکم دور تنم فشرده شد و به خودش چسباندم.عطرش در بینی ام پیچید و قلبم آرام گرفت. کمی فاصله گرفتم و به صورتش نگاه کردم.
چشم هایش را روی صورتم چرخاند و تک تک اجزایم صورتم را از نظر گذراند.لبخند سرخوشی زدم و گفتم :
- چرا اینطوری نگاه میکنی ؟
و بعد با خوشی یک خوشبختی واقعی ادامه دادم :
- باورم نمیشه.تو باورت میشه ؟
حرفی نزد و چشم هایش لبخندم را خشک کرد.همان تیرگی آشنا بود که در نگاهش موج می زد.لب هایش را بهم می فشرد و میخواست چیزی بگوید ، وقت هایی که از درون می خروشید اینطور میشد . دیگر شناخته بودمش.لب هایم را تکان دادم و زمزمه کردم :
- چی شده ؟
فاصله مان را به صفر رساند و با نفسی عمیق دوباره دست هایش را دورم حلقه کرد.بوسیدم . یکبار روی موهایم و یکبار شقیقه ام را.با شیفتگی ایی که تا بحال ندیده بودم.اصلا به سرم زد انجا چرا ؟ سرم را عقب کشیدم و با نگرانی بی دلیلی گفتم : چی شده ؟ چرا هیچی نمیگی ؟
دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت :
- تو باارزش ترین اتفاق منی.
لب هایم لرزید ، باری دیگر خم شد و پیشانی و لب هایم را طولانی بوسید.بعد سرش را عقب کشید و مقابل صورتم لب زد:
- برو دنبال زندگیت .از من ، از این زندگی سیاه آزادت کردم بالاخره. برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن.
مات پلک زدم و لرزان پرسیدم :
- چی ؟
چشمهایش در مقابل حیرت من جوشید .برق افتاد اما فرو نریخت.انگار او هم در ناباوری بود که ارام زمزمه کرد :
- موندم بعد از این چطوری باید زندگی کنم ؟
بعد عقب کشید و صورتم از جای خالی دست هایش یکباره سرد شد.چند قدم به عقب برداشت و چرخید و بدون مکث در را بازکرد و ناپدید شد..
از راهرروی سمت چپم گذاشتم و در منتهی به نمازخانه را باز کردم . کسی نبود و خالی بنظر می رسید ، ثلنیه ایی بعد در باز شد و حسام داخل امد . لبخندم کش امد و به دو قدم خودم را به آغوشش انداختم و گفتم : تموم شد. تموم شد.
دست هایش سریع و محکم دور تنم فشرده شد و به خودش چسباندم.عطرش در بینی ام پیچید و قلبم آرام گرفت. کمی فاصله گرفتم و به صورتش نگاه کردم.
چشم هایش را روی صورتم چرخاند و تک تک اجزایم صورتم را از نظر گذراند.لبخند سرخوشی زدم و گفتم :
- چرا اینطوری نگاه میکنی ؟
و بعد با خوشی یک خوشبختی واقعی ادامه دادم :
- باورم نمیشه.تو باورت میشه ؟
حرفی نزد و چشم هایش لبخندم را خشک کرد.همان تیرگی آشنا بود که در نگاهش موج می زد.لب هایش را بهم می فشرد و میخواست چیزی بگوید ، وقت هایی که از درون می خروشید اینطور میشد . دیگر شناخته بودمش.لب هایم را تکان دادم و زمزمه کردم :
- چی شده ؟
فاصله مان را به صفر رساند و با نفسی عمیق دوباره دست هایش را دورم حلقه کرد.بوسیدم . یکبار روی موهایم و یکبار شقیقه ام را.با شیفتگی ایی که تا بحال ندیده بودم.اصلا به سرم زد انجا چرا ؟ سرم را عقب کشیدم و با نگرانی بی دلیلی گفتم : چی شده ؟ چرا هیچی نمیگی ؟
دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت :
- تو باارزش ترین اتفاق منی.
لب هایم لرزید ، باری دیگر خم شد و پیشانی و لب هایم را طولانی بوسید.بعد سرش را عقب کشید و مقابل صورتم لب زد:
- برو دنبال زندگیت .از من ، از این زندگی سیاه آزادت کردم بالاخره. برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن.
مات پلک زدم و لرزان پرسیدم :
- چی ؟
چشمهایش در مقابل حیرت من جوشید .برق افتاد اما فرو نریخت.انگار او هم در ناباوری بود که ارام زمزمه کرد :
- موندم بعد از این چطوری باید زندگی کنم ؟
بعد عقب کشید و صورتم از جای خالی دست هایش یکباره سرد شد.چند قدم به عقب برداشت و چرخید و بدون مکث در را بازکرد و ناپدید شد..