این انصاف نبود . تمام مدت با خودم تکرار می کردم. هیچ راهی نبود که خودم را آرام کنم.دلم خالی شده بود ، بارها به عقب برگشتم تا باز بتوانم ببینمش.شاید جایی بود و با لبخند کمرنگش نگاهم می کرد و با همان نگاه تیره اش همه طور محبت و حمایتی به طرفم پرتاب می کرد.روی پله ها آخرین نگاه را که کردم با تذکر مهمان دار به خودم آمدم و قدم به فضای بسته و دلگیر هواپیما گذاشتم.
روز های قبل فکر کرده بودم به این لحظه. فکر کرده بودم که کنارش از ترسم بگویم و اون دستم را فشار دهد و من کمی بیشتر خودم را لوس کنم.چطور اینقدر همه چیز بهم ریخته بود ؟
مهماندار صندلی ام را نشانم داد که کنار پنجره بود.عارف جای دیگری نشست و باز هم قلبم گرفت.با نشستن زن غریبه ایی با نوزادی در آغوشش بیشتر و بیشتر بهم ریختم.کلافه از نق زدن نوزاد دست هایم را روی صورتم فشردم و سعی کردم به آخرین لحظه هایی که حسام را دیده بودم فکر نکنم.صدایش،وقتی گفت بود با ارزشترین اتفاق زندگی اش هستم در سرم تکرار میشد و کلافه ام میکرد.
به آموزش های مهماندار ها خیره شدم ، دست هایشان که دو در خروج اضطراری را نشان میداد به در ها نگاه کردم.زن کناری ام به مردی که انطرفش نشسته بود گفت : حالا جلیقه به چه درد میخوره ؟
صدای مرد در نق نق بی امان نوزادش گم شد.کمربندم را بستم و به پنجره خیره شدم.زن دوباره گفت :
- کاشکی کنار پنجره رو میگرفتی من اینطوری استرس میگیرم.
نگاهش کردم و گفتم :
- اگر اجازه بدن منم برم پیش اون اقا توی ردیف عقبی بشینم شما بیا جای من.
زن لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت :
- بذارن خیلی خوب میشه.
بله ایی بلغور کردم و سرم را به پشتی صندلی ام تکیه دادم.نق نوزاد این بار به گریه تبدیل شد و روی اعصاب نداشته ام خش کشید.زن خودش هم غر میزد که مرد تبلت را بیرون بیاورد تا چیزی نشان بچه بدهد و ارام شود.فکر کردم مگر نوزاد با تبلت آرام میشد؟
دوباره دست هایم را روی صورتم فشردم و بغض کردم.بجای حسام باید این زن و بچه اش را تحمل می کردم.بجای دست های حسام حالا باید دسته صندلی را می فشردم و خودم خودم را آرام میکردم...تمام خیال پردازی هایم نابود شده بود...
- خانم حالتون خوب نیست ؟
سرم را بالا آوردم و به مهمان دار زیبا و خوش رو خیره شدم . با من بود.زن کناری ام با عجله به مهمانداررگفت :
- این خانم دوست داره اونطرف بشینه اگر میتونید جابه جاشون کنید واسه منم بهتر میشه بچه کنار پنجره اروم تره.
مهماندار رو به من پرسید :
- کجا بشینه ؟
سرم را چرخاندم و عارف را نگاه کردم.سرش را کمی تکان داد که چه شده ؟ نشانش دادم و گفتم :
- کنار این اقا.ظاهرا صندلی کنارش خالیه.
مهماندار اخمی کرد و گفت :
- مسافر میاد وقتی اومد میپرسیم.
همان لحظه عارف بلند شد و نزدیک امد و گفت :
- چی شده ؟
مهماندار توضیح داد باید برای جا به جایی منتظر مسافر بمانند که عارف گفت :
- من دوتا صندلی رو خریدم مشکلی نیست.
مهماندار با تردید نگاهی بین ما انداخت و گفت :
- باشه اگر مشکلی ندارید میتونید جا به جا شید.
نفسی کشیدم و زن و شوهر با خوشحالی از ردیف خارج شدند.وقتی کنار عارف نشستم نفسی بیرون دادم . حالم اینطور کمی بهتر بود.فقط کمی.
عارف که نشست با صدای خلبان کمربندم را بستم و پرسیدم : چرا دوتا خریدی ؟
کمربند مرا برای اطمینان یکبار کشید و گفت :
-که راحت باشم.برای اینکه جلب توجه نشه کلاس یک نخریدیم.
هواپیما شروع به حرکت کرده بود.سرم را چرخاندم و نفسم را حبس کردم.قلبم از فشار بی امانی فشره میشد.کنار گوشم گفت :
- میترسی ؟
سرم را تکان دادم.هواپیما حالا اول باند قرار گرفته بود و میخواست برای تیک آف اماده شود.چشمانم را بهم فشردم و پرسیدم :
- اگر میخواست بره چرا تا اینجا اومد ؟ چرا ؟
دست عارف دور انگشتانم پیچید و هواپیما با تکانی شروع به حرکت کرد.چند بار سرعت گرفت و عارف دستم را بیشتر فشرد و من دوباره نالیدم :
- گفت من بارزش ترین اتفاقش بودم.گفت نمیدونه بعد از این چطوری زندگی کنه...
عارف سرش را پایین انداخت و گفت :
- دروغ نگفته.
قلبم با بلند شدن هواپیما از جا کنده شد یا از حرف عارف ، نفهمیدم.به طرفش چرخیدم و لرزان پرسیدم : پس چرا؟
نگاهش را قفل نگاهم کرد و بعد از ثانیه ایی که خوب توانست سردرگمی اش را نشانم بدهد آهسته گفت : نمیدونم...نمیدونم چرا.
ناامید سرم را چرخاندم و دستش را رها کردم
.به اوج گرفتنمان که از پنجره نگاه کردم اشک هایم دوباره راه افتادند. پریده بودیم. هرکدام به یک سو. بی بازگشت.
روز های قبل فکر کرده بودم به این لحظه. فکر کرده بودم که کنارش از ترسم بگویم و اون دستم را فشار دهد و من کمی بیشتر خودم را لوس کنم.چطور اینقدر همه چیز بهم ریخته بود ؟
مهماندار صندلی ام را نشانم داد که کنار پنجره بود.عارف جای دیگری نشست و باز هم قلبم گرفت.با نشستن زن غریبه ایی با نوزادی در آغوشش بیشتر و بیشتر بهم ریختم.کلافه از نق زدن نوزاد دست هایم را روی صورتم فشردم و سعی کردم به آخرین لحظه هایی که حسام را دیده بودم فکر نکنم.صدایش،وقتی گفت بود با ارزشترین اتفاق زندگی اش هستم در سرم تکرار میشد و کلافه ام میکرد.
به آموزش های مهماندار ها خیره شدم ، دست هایشان که دو در خروج اضطراری را نشان میداد به در ها نگاه کردم.زن کناری ام به مردی که انطرفش نشسته بود گفت : حالا جلیقه به چه درد میخوره ؟
صدای مرد در نق نق بی امان نوزادش گم شد.کمربندم را بستم و به پنجره خیره شدم.زن دوباره گفت :
- کاشکی کنار پنجره رو میگرفتی من اینطوری استرس میگیرم.
نگاهش کردم و گفتم :
- اگر اجازه بدن منم برم پیش اون اقا توی ردیف عقبی بشینم شما بیا جای من.
زن لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت :
- بذارن خیلی خوب میشه.
بله ایی بلغور کردم و سرم را به پشتی صندلی ام تکیه دادم.نق نوزاد این بار به گریه تبدیل شد و روی اعصاب نداشته ام خش کشید.زن خودش هم غر میزد که مرد تبلت را بیرون بیاورد تا چیزی نشان بچه بدهد و ارام شود.فکر کردم مگر نوزاد با تبلت آرام میشد؟
دوباره دست هایم را روی صورتم فشردم و بغض کردم.بجای حسام باید این زن و بچه اش را تحمل می کردم.بجای دست های حسام حالا باید دسته صندلی را می فشردم و خودم خودم را آرام میکردم...تمام خیال پردازی هایم نابود شده بود...
- خانم حالتون خوب نیست ؟
سرم را بالا آوردم و به مهمان دار زیبا و خوش رو خیره شدم . با من بود.زن کناری ام با عجله به مهمانداررگفت :
- این خانم دوست داره اونطرف بشینه اگر میتونید جابه جاشون کنید واسه منم بهتر میشه بچه کنار پنجره اروم تره.
مهماندار رو به من پرسید :
- کجا بشینه ؟
سرم را چرخاندم و عارف را نگاه کردم.سرش را کمی تکان داد که چه شده ؟ نشانش دادم و گفتم :
- کنار این اقا.ظاهرا صندلی کنارش خالیه.
مهماندار اخمی کرد و گفت :
- مسافر میاد وقتی اومد میپرسیم.
همان لحظه عارف بلند شد و نزدیک امد و گفت :
- چی شده ؟
مهماندار توضیح داد باید برای جا به جایی منتظر مسافر بمانند که عارف گفت :
- من دوتا صندلی رو خریدم مشکلی نیست.
مهماندار با تردید نگاهی بین ما انداخت و گفت :
- باشه اگر مشکلی ندارید میتونید جا به جا شید.
نفسی کشیدم و زن و شوهر با خوشحالی از ردیف خارج شدند.وقتی کنار عارف نشستم نفسی بیرون دادم . حالم اینطور کمی بهتر بود.فقط کمی.
عارف که نشست با صدای خلبان کمربندم را بستم و پرسیدم : چرا دوتا خریدی ؟
کمربند مرا برای اطمینان یکبار کشید و گفت :
-که راحت باشم.برای اینکه جلب توجه نشه کلاس یک نخریدیم.
هواپیما شروع به حرکت کرده بود.سرم را چرخاندم و نفسم را حبس کردم.قلبم از فشار بی امانی فشره میشد.کنار گوشم گفت :
- میترسی ؟
سرم را تکان دادم.هواپیما حالا اول باند قرار گرفته بود و میخواست برای تیک آف اماده شود.چشمانم را بهم فشردم و پرسیدم :
- اگر میخواست بره چرا تا اینجا اومد ؟ چرا ؟
دست عارف دور انگشتانم پیچید و هواپیما با تکانی شروع به حرکت کرد.چند بار سرعت گرفت و عارف دستم را بیشتر فشرد و من دوباره نالیدم :
- گفت من بارزش ترین اتفاقش بودم.گفت نمیدونه بعد از این چطوری زندگی کنه...
عارف سرش را پایین انداخت و گفت :
- دروغ نگفته.
قلبم با بلند شدن هواپیما از جا کنده شد یا از حرف عارف ، نفهمیدم.به طرفش چرخیدم و لرزان پرسیدم : پس چرا؟
نگاهش را قفل نگاهم کرد و بعد از ثانیه ایی که خوب توانست سردرگمی اش را نشانم بدهد آهسته گفت : نمیدونم...نمیدونم چرا.
ناامید سرم را چرخاندم و دستش را رها کردم
.به اوج گرفتنمان که از پنجره نگاه کردم اشک هایم دوباره راه افتادند. پریده بودیم. هرکدام به یک سو. بی بازگشت.