چند دقیقه بعد بود که تماس وصل شد و عارف همان جا مقابل من حرف زد. از حرف های کوتاهش چیزی نفهمیدم ، وقتی که قطع کرد با ناراحتی گفت : کسی ازش خبر نداره.
مبهوت پرسیدم :
- یعنی چی ؟ خودشم جواب نمیده ؟
عارف روی مبل کناری ام نشست و گفت :
- نه. هیچکس نمیدونه کجاست.الانم زوده به هرحال من چند نفر رو فرستادم دنبالش .
سریع پرسیدم : به باباش زنگ نمیزنی ؟
اخم کرد و جواب داد :
- نه. یادت رفته ما واسه چی اینجاییم ؟
دست به سرم کشیدم و نالیدم :
- الان قضیه فرق میکنه شاید بلایی سرش اومده باشه.
تکیه داد و در حالی که به منظره پشت شیشه ها خیره شده بود گفت :
- نمیتونیم کاری کنیم تا چند روز .
سیگارش را روشن کرد و برای اولین بار تعارف نکرد . انگار حواسش بیشتر از انچه من فکر میکردم پرت بود و این بیش از اندازه نگرانم می کرد.
***
روی نیمکتی نشسته بود و دست هایم را در جیبم فرو برده بودم. هوا سرد بود اما تمیزی اش حالم را خوب می کرد.باد به موهایم می خورد و این حس هنوز برایم تازگی داشت که بدون روسری قدم بزنم و کسی نگاهم نکند.اما هنوز به خودم اجازه لذت بردن نداده بودم. نه تا وقتی خبری از حسام نمیشد و در آن یک هفته هیچ خبری نشنیدا بودیم. من و عارف در سکوتی خسته کننده ساعت ها به تلویزیون زل می زدیم یا آنقدر راه می رفتیم که پاهایمان می گرفت و با تاکسی به آپارتمان برمیگشتیم.
امروز وقتی عارف خواب بود من تنها تا پایین مجتمع امده بودم و دلم میخواست گریه کنم. حس خوبی نداشتم ، نمیخواستم با عارف تنها باشم. دلم برای مامان تنگ شده بود و نگرانی شبانه روزی ام برای حسام دیوانه ام می کرد.چند قطره اشک به راحتی روی گونه ام سر خورد ، اشک ها با بادی که از دریا می وزید یخ زد.من در این بی خبری دیوانه میشدم .
با لرزیدن موبایلم ان را بیرون کشیدم . کسی جز عارف شماره ام را نداشت . بی میل گوشی را کنار گوشم گذاشتم و گفتم : بله ؟
بدون سلام پرسید : کجایی؟
- همین پایین. روی نیمکت.
نفسی کشید و گفت :
- اگر میشه بیا بالا کارت دارم.
باشه ایی گفتم و به طرف متجمع راه افتادم.وقتی وارد خانه شدم مه ِ غلیظی از دود سیگار عارف درست شده بود.بینی ام را گرفتم و گفتم :
- الان آژیر اتش نشانی روشن میشه.
یکی از درها را باز گذاشتم و به عارف که از پشت دود خیره ام بود نگاه کردم و گفتم :
- چی شده ؟
کمی عصبی بود وقتی گفت :
- وقتی میخوای بری بیرون یه پیغام بذار.
بی حوصله گفتم :
- برای همین آتیش زدی خونه رو ؟
سیگارش را نصفه در زیرسیگاری خاموش کرد و گفت :
- شرایط رو درک نمیکنی ؟
معترض گفتم :
- چه شرایطی ؟ مگه اینجام خطری هست ؟
چشم هایش را بهم فشرد و آهسته گفت : لیلیا!
بغض دوباره برگشت و با حرص گفتم :
- چیه ؟ بعد اصلا یادت رفته دوستت آزادم کرده ؟ میخوای این بار تو زندانیم کنی؟
چشم هایش را گشود و با ملایمت گفت :
- من فقط گفتم اطلاع بده. منم میدم.
حرفی نزدم و عارف ادامه داد :
- مثل دوتا دوست . منم از این شرایط عصبی ام.هیچوقت نشده اینطوری بهم بریزه همه چی.استرس دارم که شاید اتفاقی افتاده باشه که موندن ما هم اینجا خطرناک باشه .
شاخک هایم فعال شدند و سریع گفتم :
- منظورت چیه چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه؟
چند ثانیه نگاهم کرد که انگشتم را بالا آوردم و گفتم :
- بخدا اگر بهم دروغ بگی بلیط میگیرم و برمیگردم.
انگشتانش راددرون موهایش فرو برد و بعد پایین آورد و بهم چسباند و در حالی که به چشم هایم زل زده بود گفت :
- نه قرار نیست بهت دروغ بگم.
نفس عمیقی کشید و شمرده ادامه داد :
- حسام رو گرفتن.مامورای امنیتی ایران گرفتنش.
مبهوت پرسیدم :
- یعنی چی ؟ خودشم جواب نمیده ؟
عارف روی مبل کناری ام نشست و گفت :
- نه. هیچکس نمیدونه کجاست.الانم زوده به هرحال من چند نفر رو فرستادم دنبالش .
سریع پرسیدم : به باباش زنگ نمیزنی ؟
اخم کرد و جواب داد :
- نه. یادت رفته ما واسه چی اینجاییم ؟
دست به سرم کشیدم و نالیدم :
- الان قضیه فرق میکنه شاید بلایی سرش اومده باشه.
تکیه داد و در حالی که به منظره پشت شیشه ها خیره شده بود گفت :
- نمیتونیم کاری کنیم تا چند روز .
سیگارش را روشن کرد و برای اولین بار تعارف نکرد . انگار حواسش بیشتر از انچه من فکر میکردم پرت بود و این بیش از اندازه نگرانم می کرد.
***
روی نیمکتی نشسته بود و دست هایم را در جیبم فرو برده بودم. هوا سرد بود اما تمیزی اش حالم را خوب می کرد.باد به موهایم می خورد و این حس هنوز برایم تازگی داشت که بدون روسری قدم بزنم و کسی نگاهم نکند.اما هنوز به خودم اجازه لذت بردن نداده بودم. نه تا وقتی خبری از حسام نمیشد و در آن یک هفته هیچ خبری نشنیدا بودیم. من و عارف در سکوتی خسته کننده ساعت ها به تلویزیون زل می زدیم یا آنقدر راه می رفتیم که پاهایمان می گرفت و با تاکسی به آپارتمان برمیگشتیم.
امروز وقتی عارف خواب بود من تنها تا پایین مجتمع امده بودم و دلم میخواست گریه کنم. حس خوبی نداشتم ، نمیخواستم با عارف تنها باشم. دلم برای مامان تنگ شده بود و نگرانی شبانه روزی ام برای حسام دیوانه ام می کرد.چند قطره اشک به راحتی روی گونه ام سر خورد ، اشک ها با بادی که از دریا می وزید یخ زد.من در این بی خبری دیوانه میشدم .
با لرزیدن موبایلم ان را بیرون کشیدم . کسی جز عارف شماره ام را نداشت . بی میل گوشی را کنار گوشم گذاشتم و گفتم : بله ؟
بدون سلام پرسید : کجایی؟
- همین پایین. روی نیمکت.
نفسی کشید و گفت :
- اگر میشه بیا بالا کارت دارم.
باشه ایی گفتم و به طرف متجمع راه افتادم.وقتی وارد خانه شدم مه ِ غلیظی از دود سیگار عارف درست شده بود.بینی ام را گرفتم و گفتم :
- الان آژیر اتش نشانی روشن میشه.
یکی از درها را باز گذاشتم و به عارف که از پشت دود خیره ام بود نگاه کردم و گفتم :
- چی شده ؟
کمی عصبی بود وقتی گفت :
- وقتی میخوای بری بیرون یه پیغام بذار.
بی حوصله گفتم :
- برای همین آتیش زدی خونه رو ؟
سیگارش را نصفه در زیرسیگاری خاموش کرد و گفت :
- شرایط رو درک نمیکنی ؟
معترض گفتم :
- چه شرایطی ؟ مگه اینجام خطری هست ؟
چشم هایش را بهم فشرد و آهسته گفت : لیلیا!
بغض دوباره برگشت و با حرص گفتم :
- چیه ؟ بعد اصلا یادت رفته دوستت آزادم کرده ؟ میخوای این بار تو زندانیم کنی؟
چشم هایش را گشود و با ملایمت گفت :
- من فقط گفتم اطلاع بده. منم میدم.
حرفی نزدم و عارف ادامه داد :
- مثل دوتا دوست . منم از این شرایط عصبی ام.هیچوقت نشده اینطوری بهم بریزه همه چی.استرس دارم که شاید اتفاقی افتاده باشه که موندن ما هم اینجا خطرناک باشه .
شاخک هایم فعال شدند و سریع گفتم :
- منظورت چیه چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه؟
چند ثانیه نگاهم کرد که انگشتم را بالا آوردم و گفتم :
- بخدا اگر بهم دروغ بگی بلیط میگیرم و برمیگردم.
انگشتانش راددرون موهایش فرو برد و بعد پایین آورد و بهم چسباند و در حالی که به چشم هایم زل زده بود گفت :
- نه قرار نیست بهت دروغ بگم.
نفس عمیقی کشید و شمرده ادامه داد :
- حسام رو گرفتن.مامورای امنیتی ایران گرفتنش.