باید یک جایی در این دنیا خودم را به تو یادآوری می کردم.
در یک شب زمستانی
که سرمای بیرون خانه از درز پنجره ها به جای آغوش گرم من تمام روحت را در سرمای خود پیچانده بود.
میان پک های آخرین سیگاری که به سوختن میان انگشتانت عادت کرده بودند.
همزمان با صدای مگسی که دور یک تکه کیک مانده از مهمانی آخرهفته ات روی میز کنار یک لیوان چای دست نخورده باقی مانده بود.
یک جایی میان وسعت شب های بی پایانت باید خودم را به تو یادآوری میکردم.
میان سطرهای کتابی که شب ها زیر نور کم تنها دلیل شب بیداری هایت بود.
میان گل های اطلسی پیراهن دختری که هر بار با خواندن قصه اش خنده های من در آخرین دیدار را در خاطرت زنده می کرد.
باید خودم را به تو یادآوری میکردم
در چای دارچینی که دیروز عصر به دعوت همسایه در بالکن خانه ات خوردی و با دیدن غروب سرخ آسمان آخرین شعر من بر لبانت جاری شد.
باید در این جهان ردپایی از خودم را در دنیایت جای می گذاشتم
که تو هر بار
با دیدن یک غروب
با رسیدن یک زمستان
با تمام شدن آخرین سیگار
با خوردن یک چای دارچینی
با خواندن قصه ی یک دختر بی پروا
به دنبال ردپای من تمام کوچه و خیابان های این دنیا را می گشتی...
#پگاه_دهقان
@pegah_dehghan