از کجا شروع کنم؟!...
اها از زمان حال شروع میکنم!...
من یه دکترم اینجا با کلی بیمار روانی که هرکدوم به شیوه های مختلف اومدن اینجا...
داستان بعضیاشون شبیه همه دیگس...
بعضیاشون بخاطر رفتن کسی،،،بخاطر شکسته شدن،،،مشکلات خانوادگی و رفاقتی و خیلی دلایل که بهم دیگه بی شباهت نیست،،،بیمار شدن...
شنیدن حرفا و دیدن کاراشون منو یاد خودم میندازه!
ولی میدونی فرق منو اینا چیه؟!
من تو چهار دیواری اتاقم زندونی شده بودم...
سرم تو گوشیم بود و تو گوشام هنزفیری بود...
کسی نبود بام حرف بزنه...
کسی نبود درکم کنه...
کسی نبود حالمو خوب کنه...
کسی نبود کمکم کنه از باتلاقی که توشم بیام بیرون...
برعکس! همه فکر میکردن خیلی حالم خوبه!
اما از حق نگذریم شباهت هایی هم بین منو بیمارا اینجا هست...
اینام مث من شبا رو بالشتی که از اشک هاشون خیس شده میخوابن...
اینام مث من به دیوار مشت میزنن...
اینام مث من با خودشون حرف میزنن...
اینام مث من خودشونو سرزنش میکنن...
میدونی...
کلی بیمار روانی مث من وجود داره که نه به این تیمارستان نه به تیمارستان های جاها دیگه مراجعه نکردن...
تو چهار دیواری اتاق خودشون بودن..
خودشون خودشونو خوب کردن...
خودشون واسه خودشون نیرو کمکی بودن...
وقتی حالشون بد بود هیچکس کنارشون نبود...
به قول شایع که تو آهنگ اینترو میگه
"تو فک میکنی کی موند؟! خودم برا خودم شعراشو بلند میخوند! خودم برا خودم نیرو کمکی بود! کی موند؟!" آره ما دهه هشتادیا دوره بیماری های روانی بودنو گذروندیم...
از دشمن نخوردیم!از کسایی که بهشون اعتماد داشتیم ضربه خوردیم!
کلی از رویا ها و آرزوهامونو چال کردیم و یا با دستا خودمون کشتیمشون!
هرچند سخت بود دوره ای که گذروندیم ولی الان قوی شدیم!
تو بهترین سنمون بدترین چیزارو تجربه کردیم ولی گذشت...!
و اما چیشد که اومدم اینجا...
یه روز به همراه خانواده ام اومدم جنگل...
با بچه ها قرار گذاشتیم قایم موشک بازی کنیم،،،یکیمون چشم گذاشت باقیمون رفتن قایم بشن...
منم مث بقیه قایم شدم و برای اینکه نتونن پیدام کنن دور شدم...
داشتم به پشت سرم نگا میکردم که پام گیر کرد به یه سنگ و پرت شدم و زمین و دیگه هیچ چیز نفهمیدم و سیاهی مطلق...!
وقتی چشامو باز کردم رو تخت این تیمارستان بودم و وقتی با رئیس بیمارستان صحبت کردم و داستان زندگیمو براش تعریف کردم،،،بم گفت پیشنهاد داد جز یکی از دکترا اینجا بشم و برای خوب شدن بیمارا در کنار باقی دکترا تلاش کنم...
منم از اونجایی که عاشق این کار بودم و دلم نمیخواست باقی بیمارا مث من تنها باشن،،،اینکارو قبول کردم...
بیمارا زیادی اومدن اینجا و وقتی خوب شدن از اینجا رفتن و چون اینجا جاش نا معلومه دیگه نتونستن برگردن و من دلم برا تک تکشون تنگ شده و میشه و امیدوارم هیچوقت دیگه دلشون نشکنه و به بیماری های سخت روانی دچار نشن و لبشون همیشه واقعی و از ته دل بخنده؛)!
'داستان خیالی من(بعضی لحظاتشو زندگی کردم!)'
-
@pen_mode