در پس یک داستان عاشقانه
یک عاشقانه پوچ
امشب یکی از همین شب ها بود. یکی نه چندان بد، اما نه بیش از حد خوب. می خواست زمان یخ بزند، تا هرگز از این شب تکان نخورد.شب عجیبی بود خاطرات ....
خاطرات رو به رویم نشسته بودند
روی صندلی راحتی مشکی کنار شومینه نشسته ام که هرگز زحمت روشن کردنش را ندارم. سرمایش بیدار نگه هم میداشت اگر لحظه ای میخوابیدم یک بوسه از خاطرات نفسم را میبرید.
به نظر می رسد که تاریکی به آرامی از درون به بیرون من را می بلعد
هم تاریکی و هم سرما با غم و اندوه دوست قدیمیشان ملحق میشوند، که به آنها کمک میکند تا جوهر وجودی من را تا جان من نابود کنند.
امشب همه چیز خوب یک عاشقانه پوچ و مرگ من میرقصید یک رقص ارام در پس پرده های سفید. عاشقانه که حتی مال من نبود من فقط شاهدی بودم.
عکسی در دست داشتم که تنها فرد زنده اش نگهدارنده اش بود.
انها عاشق بودند این را می دانست. با این حال فقط وقتی تنها کسی بود که زنده بود معنی آن را پرسید.
چه چیزی باعث شد رفتن اینقدر اسان شود
عشق؟
چه کلمه پوچی
چه بر سر عقلشان امده بود؟
شاید از سر بی تجربگی و یا دلایل دیگر عشق را احساسی واقعی نمیدانم
تراژدی را پایانی میدانم که تا جایی که میتوان باید از ان گریخت چه برای عشق باشد چه برای قدرت در نهایت تنها چیزی که داریم زندگی است
تراژدی یعنی شکستی مطلق
یعنی ناتوانی در بلند شدن
حال که فکر میکنم به عشق اعتقادی ندارم هر احساسی بین دو انسان هر چقدر سنگین و قوی محدود و پایان پذیر است زمانی میرسد که ادامه دادن تنها از اجبار و جلوگیری از درد های بزرگتر است
با اینحال فکر نمیکنم انها درد کشیده باشند
آن دو در نهایت توانستند در کنار یکدیگر به دور از کشور در حال زوال ، آرامش پیدا کنند.
آنها بالاخره می توانند کامل باشند.
https://t.me/evelyn_sd
یک عاشقانه پوچ
امشب یکی از همین شب ها بود. یکی نه چندان بد، اما نه بیش از حد خوب. می خواست زمان یخ بزند، تا هرگز از این شب تکان نخورد.شب عجیبی بود خاطرات ....
خاطرات رو به رویم نشسته بودند
روی صندلی راحتی مشکی کنار شومینه نشسته ام که هرگز زحمت روشن کردنش را ندارم. سرمایش بیدار نگه هم میداشت اگر لحظه ای میخوابیدم یک بوسه از خاطرات نفسم را میبرید.
به نظر می رسد که تاریکی به آرامی از درون به بیرون من را می بلعد
هم تاریکی و هم سرما با غم و اندوه دوست قدیمیشان ملحق میشوند، که به آنها کمک میکند تا جوهر وجودی من را تا جان من نابود کنند.
امشب همه چیز خوب یک عاشقانه پوچ و مرگ من میرقصید یک رقص ارام در پس پرده های سفید. عاشقانه که حتی مال من نبود من فقط شاهدی بودم.
عکسی در دست داشتم که تنها فرد زنده اش نگهدارنده اش بود.
انها عاشق بودند این را می دانست. با این حال فقط وقتی تنها کسی بود که زنده بود معنی آن را پرسید.
چه چیزی باعث شد رفتن اینقدر اسان شود
عشق؟
چه کلمه پوچی
چه بر سر عقلشان امده بود؟
شاید از سر بی تجربگی و یا دلایل دیگر عشق را احساسی واقعی نمیدانم
تراژدی را پایانی میدانم که تا جایی که میتوان باید از ان گریخت چه برای عشق باشد چه برای قدرت در نهایت تنها چیزی که داریم زندگی است
تراژدی یعنی شکستی مطلق
یعنی ناتوانی در بلند شدن
حال که فکر میکنم به عشق اعتقادی ندارم هر احساسی بین دو انسان هر چقدر سنگین و قوی محدود و پایان پذیر است زمانی میرسد که ادامه دادن تنها از اجبار و جلوگیری از درد های بزرگتر است
با اینحال فکر نمیکنم انها درد کشیده باشند
آن دو در نهایت توانستند در کنار یکدیگر به دور از کشور در حال زوال ، آرامش پیدا کنند.
آنها بالاخره می توانند کامل باشند.
https://t.me/evelyn_sd