عشق مرد مرد، نفرین شد که تا ابد زندگی کند، با اوج حسرت.
در غم چیزی که هرگز نداشت
در حسرت از دست دادن چیزی که هیچ گاه برای او نبود
زمان برنخواهند گشت و مردگان به راحتی زنده نمیوشند
پس تو تمام فردا هایش را معامله میکرد فقط برای یک دیروز خاص
برای یک دیروز......
افسانه دیگر به آنها اشاره نمی کند.
افسانه دیگر به کسی که رفته بود اشاره نمیکردند
افسانه ها به پایانی که خراب شده بود اهمیت نمیدادند
بیش از حد بیرحمانه بود که ان خاطرات را زنده کرد
اما آنها در غروب کنار او می نشینند و به بقایای مردی خیره می شوند که منتظر چیزی بود که هرگز او را دوست نداشت.
مرد به یاد میآورد جنگل قبل از سوختن چگونه بود
مرد میدانست زمانی اسمان ابی بود
زمانی خورشید انجام میدرخشید
مرد نمیدانست چگونه به اینجا رسید
نمیدانست زندگی چگونه فریبش داد
نمیدانست چگونه گرفتار این طنز بزرگ روزگار شد
مرد نمیدانست کی شادی اش را فروخت
مرد نمیدانست چگونه این سالها را اتش زد
سالهای زیادی برای به خاطر اوردن مردی که خیلی وقت است وجود خودش را فراموش کرده بود
مرد نمیدانست این احساس سوزان درون سینه اش چیست
تنها چیزی که مرد میدانست این بود که مجبور به ادامه دادن بود
چون مهم نیست چقدر رنج کشیدهاید، فردا میآید و نمیتوانید جلوی آن را بگیرید.
شاید هم میدانست اما نمیخواست قبول کند
مرد نمیخواست قبول کند کسی را دوست دارد
و بعد
نمیخواست قبول کند چه چیزی را از دست داده
اما مرد… می دانست . میدانست او اینجا نیست در درختان پنهان نیست در میان سنگ قبرها پنهان نیستدو مطمئنا... از زندگی پس از مرگ به او نگاه نمی کرد. هر جا که باشد...”
مرد میخواست وانمود کند در ابتدا وجود نداشته که حالا برود
مرد میخواست فرار کند از سایه ای که جریت دیدنش را نداشت
مرد دنبال عشق میگشت تا مطمین بشود گرمی سورانی که رفته عشق نبوده
مرد شکست خورد
بخشی از او شگفت زده می شود که هنوز انواع جدیدی از درد وجود دارد که او می تواند احساس کند.
داستان انها به دور از افسانه بود
مرد یک شرکت کننده بی اراده در بازی بود که حتی خواستار تماشای ان هم نبود چه برسد به شرکت
مرد فکر کرد خنده دار است
شاید در دنیای دیگر
شاید در دنیای دیگر تلاش های او برای پیروزی کافی بود اما در این دنیا
مرد خندید شاید هم گریه کرد تشخیصش سخت بود
قبل از اینکه نفسی کشیده و لرزان بکشد. این آخرین نفسی بود که او می گرفت.
مرد در طلوع عاشق شد
در غروب رها شد
و شب برای همیشه خوابید
شاید انجا ان سوی ستاره
ان سوی جنگل
ان سوی اسمان
ابر و باد و باران
سینه مرد دوباره شعله ور میشد
شاید مرگ انهارا بهم میرساند
شاید در شب
شاید در غروب
شاید در دنیایی دیگر
https://t.me/AnEmptyVoid
در غم چیزی که هرگز نداشت
در حسرت از دست دادن چیزی که هیچ گاه برای او نبود
زمان برنخواهند گشت و مردگان به راحتی زنده نمیوشند
پس تو تمام فردا هایش را معامله میکرد فقط برای یک دیروز خاص
برای یک دیروز......
افسانه دیگر به آنها اشاره نمی کند.
افسانه دیگر به کسی که رفته بود اشاره نمیکردند
افسانه ها به پایانی که خراب شده بود اهمیت نمیدادند
بیش از حد بیرحمانه بود که ان خاطرات را زنده کرد
اما آنها در غروب کنار او می نشینند و به بقایای مردی خیره می شوند که منتظر چیزی بود که هرگز او را دوست نداشت.
مرد به یاد میآورد جنگل قبل از سوختن چگونه بود
مرد میدانست زمانی اسمان ابی بود
زمانی خورشید انجام میدرخشید
مرد نمیدانست چگونه به اینجا رسید
نمیدانست زندگی چگونه فریبش داد
نمیدانست چگونه گرفتار این طنز بزرگ روزگار شد
مرد نمیدانست کی شادی اش را فروخت
مرد نمیدانست چگونه این سالها را اتش زد
سالهای زیادی برای به خاطر اوردن مردی که خیلی وقت است وجود خودش را فراموش کرده بود
مرد نمیدانست این احساس سوزان درون سینه اش چیست
تنها چیزی که مرد میدانست این بود که مجبور به ادامه دادن بود
چون مهم نیست چقدر رنج کشیدهاید، فردا میآید و نمیتوانید جلوی آن را بگیرید.
شاید هم میدانست اما نمیخواست قبول کند
مرد نمیخواست قبول کند کسی را دوست دارد
و بعد
نمیخواست قبول کند چه چیزی را از دست داده
اما مرد… می دانست . میدانست او اینجا نیست در درختان پنهان نیست در میان سنگ قبرها پنهان نیستدو مطمئنا... از زندگی پس از مرگ به او نگاه نمی کرد. هر جا که باشد...”
مرد میخواست وانمود کند در ابتدا وجود نداشته که حالا برود
مرد میخواست فرار کند از سایه ای که جریت دیدنش را نداشت
مرد دنبال عشق میگشت تا مطمین بشود گرمی سورانی که رفته عشق نبوده
مرد شکست خورد
بخشی از او شگفت زده می شود که هنوز انواع جدیدی از درد وجود دارد که او می تواند احساس کند.
داستان انها به دور از افسانه بود
مرد یک شرکت کننده بی اراده در بازی بود که حتی خواستار تماشای ان هم نبود چه برسد به شرکت
مرد فکر کرد خنده دار است
شاید در دنیای دیگر
شاید در دنیای دیگر تلاش های او برای پیروزی کافی بود اما در این دنیا
مرد خندید شاید هم گریه کرد تشخیصش سخت بود
قبل از اینکه نفسی کشیده و لرزان بکشد. این آخرین نفسی بود که او می گرفت.
مرد در طلوع عاشق شد
در غروب رها شد
و شب برای همیشه خوابید
شاید انجا ان سوی ستاره
ان سوی جنگل
ان سوی اسمان
ابر و باد و باران
سینه مرد دوباره شعله ور میشد
شاید مرگ انهارا بهم میرساند
شاید در شب
شاید در غروب
شاید در دنیایی دیگر
https://t.me/AnEmptyVoid