𝟓𝟎𝟓 dan repost
دوازده سالِ دیگر، ما خیلی اتفاقی باز در این پارک به هم برمیخوریم، تو دستِ دختربچهای را در دست داری و من..؟ ادعا میکنم در حال گذر از آنجا بودم اما در واقع برای مرور خاطرات آنجا هستم.
"سه سالهست؟"
میپرسم و به تو که با حرکت سر تایید میکنی نگاه میکنم. نه، هم اسم من نیست، داستان ما از آن دست داستانها نبوده و نیست، اما یکدیگر را به یاد داریم، خواه میلیاردها سالِ دیگر.
آن بچه میتوانست دختر من و تو باشد و شاید در آن صورت به جای خیره شدن به من، دستش را سختتر میگرفتی، شاید به جای رها کردنش، وقتی از زمین بازی فریاد میزد و از تو میخواست با او همبازی شوی، با لبخند به سوی او میدویدی.
حالا اما کنار من بر روی نیمکتی که سالها پیش نشستیم و آینده را تصور کردیم مینشینی و آیندهای را میبینی که هیچ شباهتی به تصورات ما ندارد.
نه، دست هم را نمیگیریم اما تو سر بر شانهی من میگذاری و وایِ بر من! هنوز همانجاست! تمام احساساتی که روزی گمان میکردم راهی نیستی کردم، همهی اشعاری که برای تو سرودم نه در کارتُنی در اتاقک زیرشیروانی، که همینجا نوک زبان منست، همهی نگاههای عاشقانهای که این سالها انتظار تو را میکشیدند همینجا در چشمهای منست، همه هستیِ من همینجا در وجودِ توست!
تلفن همراهت زنگ میخورد، همانیست که حالا سالهاست به جای من سر بر بالین تو میگذارد، نادیدهاش میگیری، درست به سانِ همان دخترکی که حالا میان باقی کودکان در زمین بازی گمش کردی. لبخندی عصبی میزنی و میگویی به خاطر کوتاه کردن موهایت از تو دلخورست. موهایت.. موهایت کوتاهست و من برای ثانیهای بازمیگردم به هفده سالگیمان، زمانی که به تو گفتم زمانی که موهایت کوتاهست، بیشتر از همیشه دوستت دارم..
وقتِ رفتنست..، میایستیم اما نه، هم را در آغوش نمیکشیم، شاید چون اگر چنین کنیم دیگر هیچگاه از هم جدا نشویم.
و تو مرا دوست داری اما نه به قدری که کنارم بمانی، مرا دوست داری اما نه آنقدر که مرا انتخاب کنی.
فردای آن روز من خیلی اتفاقی دوباره به آن پارک بازمیگردم، و نیز فردا و فرداهای پس از آن، و تو همیشه همانجایی، بر روی آن نیمکت نشستی و یکه و تنها به آیندهای که شبیه به تصورات هیچ یک از ما نیست خیره شدی.
"سه سالهست؟"
میپرسم و به تو که با حرکت سر تایید میکنی نگاه میکنم. نه، هم اسم من نیست، داستان ما از آن دست داستانها نبوده و نیست، اما یکدیگر را به یاد داریم، خواه میلیاردها سالِ دیگر.
آن بچه میتوانست دختر من و تو باشد و شاید در آن صورت به جای خیره شدن به من، دستش را سختتر میگرفتی، شاید به جای رها کردنش، وقتی از زمین بازی فریاد میزد و از تو میخواست با او همبازی شوی، با لبخند به سوی او میدویدی.
حالا اما کنار من بر روی نیمکتی که سالها پیش نشستیم و آینده را تصور کردیم مینشینی و آیندهای را میبینی که هیچ شباهتی به تصورات ما ندارد.
نه، دست هم را نمیگیریم اما تو سر بر شانهی من میگذاری و وایِ بر من! هنوز همانجاست! تمام احساساتی که روزی گمان میکردم راهی نیستی کردم، همهی اشعاری که برای تو سرودم نه در کارتُنی در اتاقک زیرشیروانی، که همینجا نوک زبان منست، همهی نگاههای عاشقانهای که این سالها انتظار تو را میکشیدند همینجا در چشمهای منست، همه هستیِ من همینجا در وجودِ توست!
تلفن همراهت زنگ میخورد، همانیست که حالا سالهاست به جای من سر بر بالین تو میگذارد، نادیدهاش میگیری، درست به سانِ همان دخترکی که حالا میان باقی کودکان در زمین بازی گمش کردی. لبخندی عصبی میزنی و میگویی به خاطر کوتاه کردن موهایت از تو دلخورست. موهایت.. موهایت کوتاهست و من برای ثانیهای بازمیگردم به هفده سالگیمان، زمانی که به تو گفتم زمانی که موهایت کوتاهست، بیشتر از همیشه دوستت دارم..
وقتِ رفتنست..، میایستیم اما نه، هم را در آغوش نمیکشیم، شاید چون اگر چنین کنیم دیگر هیچگاه از هم جدا نشویم.
و تو مرا دوست داری اما نه به قدری که کنارم بمانی، مرا دوست داری اما نه آنقدر که مرا انتخاب کنی.
فردای آن روز من خیلی اتفاقی دوباره به آن پارک بازمیگردم، و نیز فردا و فرداهای پس از آن، و تو همیشه همانجایی، بر روی آن نیمکت نشستی و یکه و تنها به آیندهای که شبیه به تصورات هیچ یک از ما نیست خیره شدی.