اندیشناک، در گوشهای به تنهایی نشستم، اما چندی به طول نینجامید که ناگه پهلوهایم کز تو بارور، و حال بیاندازه سنگین و باردار بود، دستخوش حرکاتی شگفتانگیز شد، و دردهای شدیدِ زایمان بر وجودم عارض گشت... سرانجام، این فرزند نفرتانگیزی کز تو به وجود آمده است و اینک او را در پیش روی خود مینگری، با حالتی خشونتآمیز راهی برای عبور خود گشود و پهلوهایم را کز شدت درد و وحشتی عظیم در هم میپیچید، از هم بشکافت. آنگه، همهی قسمت زیرینِ بدنم بدین شکلِ عجیب و بیقواره در آمد... اما او - نوزادی که دشمن من است! - از آن بیرون آمد و نیش خود را که برای نابودکردن آفریده شده است، بالا گرفت. گریزان فریاد برآوردم: «مرگ!» دوزخ از شنیدن این نامِ وحشتناک به لرزه افتاد، وز اعماق غارها و دهلیزها آهی برکشید و تکرار کرد: «مرگ...!» من نیز همچنان گریزان بودم؛ اما شبح به تعقیبم بود، و بهنظر میرسید بیشتر از شهوت مشتعل بود تا خشم: بهمراتب سریعتر از من میدوید! سرانجام به منی که مادرش، و سراپا وحشتزده بودم دست یافت...