روی شنای ساحل فرود اومد،پاهاش دیگه تحمل سرپا ایستادن نداشت میخواست افکارشو به دریا فریاد بزنه افکاری که مغزشو شبیه یه مکان پر هیاهو کرده بود.
درداش بی انتها بود دقیقا مثل نقطه پایان دریا
صدای داد رعد برق گوشاشو پر کرد تازیانههای بارون بی رحمانه روی صورتش میریخت و اشک هایی که بازهم پنهان میشد
تمام تنش یخ زده بود، دقیقا مثل قلبش... یک زمستان سرما در وجودش نشسته بود.
میدونست یه روزی خستگی روحش اونو شکست میده. اینبار از شکست فرار نکرد، کابوس تمام شب هاش، دردای این چندین سالُ به دریا فریاد زد،شاید این روح خسته آروم بگیره،دریا صداشو بشنوه.
25اکتبر،نجواییازاتاقسردآبی.
درداش بی انتها بود دقیقا مثل نقطه پایان دریا
صدای داد رعد برق گوشاشو پر کرد تازیانههای بارون بی رحمانه روی صورتش میریخت و اشک هایی که بازهم پنهان میشد
تمام تنش یخ زده بود، دقیقا مثل قلبش... یک زمستان سرما در وجودش نشسته بود.
میدونست یه روزی خستگی روحش اونو شکست میده. اینبار از شکست فرار نکرد، کابوس تمام شب هاش، دردای این چندین سالُ به دریا فریاد زد،شاید این روح خسته آروم بگیره،دریا صداشو بشنوه.
25اکتبر،نجواییازاتاقسردآبی.