یک داستان کوتاه در مورد #خواب
آریان در تختش پیچ و تاب میخورد. اتاقش مانند جهنمی کوچک شده بود. پنجرهها از شیشه نبودند، بلکه از مادهای سیاه و چسبناک ساخته شده بودند که نور را جذب میکرد. ساعت دیواری در گوشه اتاق، عقربههایش بهجای شمارش زمان، به عقب و جلو میرفتند.
شبها، او دو رفیق دارد؛ یکی خواب خوب و دیگری دشمنش، «آقای کابوس».
«خواب خوب»، موجودی نورانی با موهایی مثل نور خالص. او همیشه با صدای ملایمی به آریان میگفت:
«آریان، بیا، با من بیا. نترس. ما نور هستیم، قدرتی که میتواند همه چیز را تغییر دهد.»
اما «آقای کابوس»، موجودی وحشتناک با پوست سیاه مثل زغال، دستهایی مانند شاخههای خشک درخت، و دهانی که همیشه در لبخندی شیطانی باز میشود. چشمانش، آتشکدهای از سیاهی، به آریان زل میزند.
هر شب که آریان چشمهایش را میبندد، سایهها به زندگیاش نفوذ میکنند. اتاقش پر میشود از صدای نجواهایی که از دیوارها بیرون میآیند، صدای خندههایی که از گلوهایی ناشناس میآید، نفسهایی که نزدیک و نزدیکتر میشوند.
یک شب، وقتی ماه به شکل هلالی خونین در آسمان دیده شد، «آقای کابوس» از دیوار بیرون آمد. بدنش خمیده و لزج بود، با دستهایی که مانند میلههای فلزی زنگ زده به زمین میرسید.
«آریان، بیا، بازی کنیم. یک بازی مرگ.»
آریان لرزید. او میخواست فریاد بکشد، اما صدا از گلوش بیرون نمیرفت.
«من به تو نشان میدهم که ترس یعنی چه، که درد واقعی چیست!»
او به طرف آریان میآید. هر قدمش، اتاق را کوچکتر میکند، دیوارها به فشار بیشتری میآیند.
اما درست در لحظهای که سایه دستش را به سوی آریان دراز میکند، صدای ملایمی به گوشش میرسد. «خواب خوب» از نور کمرنگی بیرون میآید. موهایش مثل نوارهایی از نور خالص هستند، چشمانش مثل دو ستاره درخشان.
«آریان، وقتش رسیده که به قدرت واقعیات پی ببری. با نور بجنگ، نه با ترس.»
آریان چشمانش را میبندد، نفسش را میگیرد. او به یاد روزهایی میافتد که از «آقای کابوس» میترسید، از هر کابوسی که در ذهنش خانه کرده بود.
با دست لرزان، او دست «خواب خوب» را میگیرد. نور سفید شروع به بیرون ریختن از بدن آریان میکند، سایهها به عقب کشیده میشوند.
«آقای کابوس» فریاد میزند، بدنش از هم میپاشد، تاریکی از او بیرون میزند و به گوشهای میخزد.
آریان از تخت بیرون میآید، سرش سنگین است. اتاقش به مکانی تاریک و چسبناک بدل شده، اما در دلش، نور «خواب خوب» روشن است.
او دیگر نمیترسد. اینبار، نه از کابوسها، بلکه از قدرتی که در درونش بیدار شده.
«من خودم خوابهایم را کنترل میکنم، نه آنها من را.»
#داستان_کوتاه
#فهیمه_ازبکزایی
https://t.me/psychology1371
آریان در تختش پیچ و تاب میخورد. اتاقش مانند جهنمی کوچک شده بود. پنجرهها از شیشه نبودند، بلکه از مادهای سیاه و چسبناک ساخته شده بودند که نور را جذب میکرد. ساعت دیواری در گوشه اتاق، عقربههایش بهجای شمارش زمان، به عقب و جلو میرفتند.
شبها، او دو رفیق دارد؛ یکی خواب خوب و دیگری دشمنش، «آقای کابوس».
«خواب خوب»، موجودی نورانی با موهایی مثل نور خالص. او همیشه با صدای ملایمی به آریان میگفت:
«آریان، بیا، با من بیا. نترس. ما نور هستیم، قدرتی که میتواند همه چیز را تغییر دهد.»
اما «آقای کابوس»، موجودی وحشتناک با پوست سیاه مثل زغال، دستهایی مانند شاخههای خشک درخت، و دهانی که همیشه در لبخندی شیطانی باز میشود. چشمانش، آتشکدهای از سیاهی، به آریان زل میزند.
هر شب که آریان چشمهایش را میبندد، سایهها به زندگیاش نفوذ میکنند. اتاقش پر میشود از صدای نجواهایی که از دیوارها بیرون میآیند، صدای خندههایی که از گلوهایی ناشناس میآید، نفسهایی که نزدیک و نزدیکتر میشوند.
یک شب، وقتی ماه به شکل هلالی خونین در آسمان دیده شد، «آقای کابوس» از دیوار بیرون آمد. بدنش خمیده و لزج بود، با دستهایی که مانند میلههای فلزی زنگ زده به زمین میرسید.
«آریان، بیا، بازی کنیم. یک بازی مرگ.»
آریان لرزید. او میخواست فریاد بکشد، اما صدا از گلوش بیرون نمیرفت.
«من به تو نشان میدهم که ترس یعنی چه، که درد واقعی چیست!»
او به طرف آریان میآید. هر قدمش، اتاق را کوچکتر میکند، دیوارها به فشار بیشتری میآیند.
اما درست در لحظهای که سایه دستش را به سوی آریان دراز میکند، صدای ملایمی به گوشش میرسد. «خواب خوب» از نور کمرنگی بیرون میآید. موهایش مثل نوارهایی از نور خالص هستند، چشمانش مثل دو ستاره درخشان.
«آریان، وقتش رسیده که به قدرت واقعیات پی ببری. با نور بجنگ، نه با ترس.»
آریان چشمانش را میبندد، نفسش را میگیرد. او به یاد روزهایی میافتد که از «آقای کابوس» میترسید، از هر کابوسی که در ذهنش خانه کرده بود.
با دست لرزان، او دست «خواب خوب» را میگیرد. نور سفید شروع به بیرون ریختن از بدن آریان میکند، سایهها به عقب کشیده میشوند.
«آقای کابوس» فریاد میزند، بدنش از هم میپاشد، تاریکی از او بیرون میزند و به گوشهای میخزد.
آریان از تخت بیرون میآید، سرش سنگین است. اتاقش به مکانی تاریک و چسبناک بدل شده، اما در دلش، نور «خواب خوب» روشن است.
او دیگر نمیترسد. اینبار، نه از کابوسها، بلکه از قدرتی که در درونش بیدار شده.
«من خودم خوابهایم را کنترل میکنم، نه آنها من را.»
#داستان_کوتاه
#فهیمه_ازبکزایی
https://t.me/psychology1371