بشرِ درمانده،
طفلی که هرگز در زهدانِ خاموشِ خاک جان نمیگیرد.
باران، دل از آسمان بریده،
و قورباغهها،
خاموش چون سنگریزههایی در مردابِ فراموشی،
بر شبنمهای سرد و بیروح.
ابرها، کوتاهتر از سایهی غروبی محتضر،
از رقص در باد بازماندهاند.
دستان زنی،
چون شاخهای پوسیده در باد،
چون استخوانی که سالها طعم آفتاب را نچشیده،
به زوالِ جاودانهاش رسیدهاند.
در این ظلمت، زمین دیگر نمیزاید،
و آسمان، بیحوصلهتر از همیشه،
تنها نظارهگرِ فروپاشی است.
#فهیمه_ازبکزایی
https://t.me/psychology1371
طفلی که هرگز در زهدانِ خاموشِ خاک جان نمیگیرد.
باران، دل از آسمان بریده،
و قورباغهها،
خاموش چون سنگریزههایی در مردابِ فراموشی،
بر شبنمهای سرد و بیروح.
ابرها، کوتاهتر از سایهی غروبی محتضر،
از رقص در باد بازماندهاند.
دستان زنی،
چون شاخهای پوسیده در باد،
چون استخوانی که سالها طعم آفتاب را نچشیده،
به زوالِ جاودانهاش رسیدهاند.
در این ظلمت، زمین دیگر نمیزاید،
و آسمان، بیحوصلهتر از همیشه،
تنها نظارهگرِ فروپاشی است.
#فهیمه_ازبکزایی
https://t.me/psychology1371