رفته بودیم پارک، تمرین عکاسی. بچه ها می آمدند چهار تا عکس نشان می دادند میرفتند. بار آخر که بیشتر با آن پیرمرد توپ فروش تنها ماندم از او سوال کردم چند سال است توپ می فروشد؟ پیرمرد پاسخ می دهد پنجاه سال از وقتی که تهران آمدم.
آدم نمیداند پنجاه سال بعد کجاست... مریض می شود تصادف میکند، خیلی ها پنجاه سالگی را نمی بینند. بحث شیرین توپ فروشی را که ندید بگیرم، دلم میخواهد از او سوال کنم بعد از پنجاه سال آدمها چه شکلی شده اند. بعد از پنجاه سال آدمیزاد همچنان از مرگ می ترسد؟ یا اصلا بدانم عشق در دل آدم بعد از پنجاه سال چه شکلی ست. بعد پنجاه سال چه بلایی بر سر آخرین تصویر از خنده اش می آید.
بچه که بودم تصور میکردم حتی بچه دار هم شوم، باز ماشین بازی میکنم. چون ماشین بازی در خون من است... «بزرگ که شدم اتاقی را در خانه ام برای ماشین بازی در نظر می گیرم و به جهنم که هیچکس نیاید و من را در جاده های فرش خانه همراهی نکند».
اما در همان دوران دبستان بود که ماشین بازی از سرم افتاد. سالها بعد وقتی برای دومین بار عاشق شده بودم احساس کردم دلم تا ابد میخواهد عشق را تجربه کنم. با هر کسی و با هر تعداد آدم. بعد فهمیدم عشق همان ماندن با یک نفر آدم است. همین که یک نفر به پای من بماند.
حالا این روزها نمیدانم از سر وابستگی یا ترس از مرگ یا چی اما دلم میخواهد تا ابد زندگی کنم. میدانم که این فکر هم دوامی ندارد و زندگی یک روز به من پایان میدهد اما... کاش مثل ماشین بازی که یک روز از سرم افتاد، روزی که مرگ به سراغم می آید هم همانقدر از زندگی خسته باشم... چه فردا چه پنجاه سال بعد.
#امیرعلی_ق
@Amiralichannel