این حرف اخر را که شنید دیگر کم کم عقل و منطق یک دنده اش هم پذیرفت که باید گذشت.اما قلب احمقش که کور شده بود نمیخواست بپذيرد.با اخرین ذره امیدش از اشک هایش نامه ای نوشت و آن را با بغض راهی کرد و اینبار پذیرفت که تسلیم عقلش باشد تا حداقل کمی کنترل زندگی را دوباره بدست بگیرد. خودش را کاملا مبحوس کرده بود و اجازه نمیداد سراغ صندوق پستی خود برود.آرام آرام دچار نوعی جنون و خوددرگیری شد و بازهم نتیجه ای حاصل نشد.اگر منتظر پایان هستید؛نویسنده هنوز به پایان نرسیده است.