و از صبح تا شب در دایرهای که مرکزش یادها و خاطرات توست دارم دور میزنم، دور میزنم و هیچچیز راحتم نمیکند. نه دریا، نه آفتاب، نه درختها، نه آدمها، نه فیلمها، نه لباسهایی که تازه خریدهام. نمیدانم چه کار کنم. بروم و سرم را به درختها بکوبم. داد بزنم. گریه کنم. نمیدانم. فقط میخواهمت. مثل این دریا که یک حالت فروکشندهی وحشتناک دارد میخواهمت. و این همه خواستن قابل تحمل نیست. مثل سیل از قلبم پایین میریزد و تنم را خرد میکند. میخواهم بیدار شوم و ببینم که پهلویم هستی. چقدر میتوانم بیدار شوم و ببینم که پهلویم نیستی و زندگیم یخ کرده و منجمد است. چقدر؟ تا کِی؟ تا کجا؟ مگر فاصلهی میان بهدنیا آمدن و پوسیدن و طعمهی کرمها شدن چقدر است؟!....
پ.ن: آخ فروغ، آخ...
پ.ن: آخ فروغ، آخ...