تو موقعیتی(موقعیت هایی!) بودم که یک نفر می تونسته بهم امر کنه تا بمیرم! و می تونسته از این مسئله استفاده کنه تا من رو نجات بده... نجات... این کلمه زیادی بزرگه! اما واقعیته... طوری بوده که : «از او به یک اشاره، از من به سر دویدن...» و خدا شاهده که کم از این نبوده :)) اما می دونی چیه؟ آدم ها تا حد زیادی خودخواهن! و البته تا حد زیادی نالایق! ما اگر لیاقت یک «جان» دیگه رو داشتیم، پس چطور فقط یکبار بهمون اجازه زندگی داده شد؟! ما لیاقت جان دیگری نداشتیم و نداریم... و گرنه من زندگی تقدیم کردم؛ جان تقدیم کردم و نتونستن بفهمنش! و گفتن ریحانه فقط حال ما رو بد می کنه :))) و کلی حرف پشت سرم بوده... و کلی باج دادم... و کلی زجر کشیدم... و با بدبختی این «جان» رو راضی کردم که فقط ب «خویش» فکر کنه و نه به «دل»!
شاید دقیقا اون چیزی ک مد نظرته، برام اتفاق نیفتاده باشه، اما تلخی های رفتن «خوب» ها رو چشیدم... خیلی بد:)))
ممنونم بابت آرزوی قشنگت :)
شاید دقیقا اون چیزی ک مد نظرته، برام اتفاق نیفتاده باشه، اما تلخی های رفتن «خوب» ها رو چشیدم... خیلی بد:)))
ممنونم بابت آرزوی قشنگت :)