میدونید، چیزی که از خودم یادمه دختریه که لبخند از لبش پاک نمیشد.
اونموقع خیلی چیزا نداشتم
ولی با این حال تو دنیای رنگیِ خودم زندگی میکردم، هررنگی رو امتحان میکردم، هیچ چیز جلوی من رو نمیگرفت، ماجراجو بودم و به همه چیز اهمیت میدادم.
نمیدونم چه بلایی سرم اومد..... دیگه نشد از دنیای رنگ قهوه ای بیرون بیام،موندم توی دنیای کهنه رنگی؛دنیای قدیمی بودن.
دیگه لبخندی نداشتم که به بقیه هدیه بدم، خیلی چیزا رو بدست آوردم ولی انگار اونجوری که فکرشو میکردم خوب نبود، حداقل برای من.
دیگه چیزی اهمیت قبلیشو نداره.
دلم برای منِ قبلی تنگ شده.
دلم برای آدمی که بی چشم داشتی برای همه بود تنگ شده، برای کسی که همیشه شاد بود.
من دقیقا تبدیل شدم به نقطه مخالف کسی که بودم، نه؟
اونموقع خیلی چیزا نداشتم
ولی با این حال تو دنیای رنگیِ خودم زندگی میکردم، هررنگی رو امتحان میکردم، هیچ چیز جلوی من رو نمیگرفت، ماجراجو بودم و به همه چیز اهمیت میدادم.
نمیدونم چه بلایی سرم اومد..... دیگه نشد از دنیای رنگ قهوه ای بیرون بیام،موندم توی دنیای کهنه رنگی؛دنیای قدیمی بودن.
دیگه لبخندی نداشتم که به بقیه هدیه بدم، خیلی چیزا رو بدست آوردم ولی انگار اونجوری که فکرشو میکردم خوب نبود، حداقل برای من.
دیگه چیزی اهمیت قبلیشو نداره.
دلم برای منِ قبلی تنگ شده.
دلم برای آدمی که بی چشم داشتی برای همه بود تنگ شده، برای کسی که همیشه شاد بود.
من دقیقا تبدیل شدم به نقطه مخالف کسی که بودم، نه؟