مسری شدم
متوفی به زن ، مرد ، تنهایی
دیگر هیچ کلمه ای از هیچ دهانی قادر نبود
و فاتحانه اعلام شد:
« او مرده است... »
بعد من زن ها به قنداق های سفید خندیدند
و تنهایی روی پاهای وسوسه انگیزشان تکان می خورد
بعد من مرد ساخته شد برای جنگ
مملکت را که تکه کرد وطنش را برای خودش برداشت
تنش را پیش
تنش را پس
و عریانی ِ میان جنگ را پر کرد
جنگ یعنی مهار وارونه :
دست به جایِ
پا
به جای ِ دست...
زخمهای زیادی از تقلا عمیق می شوند
می شود پناه برد به آغوش مامانه ی زمین
و برکت را به اختیار قانون گذاشت
می شود با اسامی بالا رفت
از تلق تلق های تاب افتخار و گریز
و از پنهانی سیگار کشیدن نترسید
وقتی عقده های حقیر افشا شدند
دیگر هیچ بخششی از هیچ پدری قادر نبود
و سیلی وار اعلام شد:
« فرزند ِ من مرده است ... »
استغفار ! استغفار !
لکه های ننگ میان حماقت و من تردید کرده اند
چرا حماقت نه؟!
من خودم را از شناسنامه ام بیشتر نمی شناسم
و خدا هم نکند که بشناسم
چرا حماقت نه؟!
عقل ، غده ایست که زن با سرطان ِ سینه اش حمل می کند
مردش را نمی شناسم
و خدا هم نکند
استغفار ! استغفار!
به شناسنامه ام نگاه کنید مردم
به نام ها و نشانه های از کار افتاده
فقدان انسانی یک شهر
فرزندان پیش از بلوغ
و چهره ای که نسلی در آن خودکشی کرده است
چرا خون بازی شناسنامه نخواست؟!
به من نگاه کنید مردم
مرگی در من باطل شده است
چند روز اتفاق حقیر تا شب
چند متر ارتفاع حقیر تا گور
چند خرده اسباب بازی های ِ زبانی ِ حقیر تا شعر
حقیر تا من
راست راست آمده بودم چند سال حقیر زندگی کنم
وطن نداشت
خانه نداشت
آب ، خوراک ، پوشاک ...
و انگشت حقارت پدر به سمت بیرون ،دختر به کسی نداد
چرا حماقت نه؟!
خواب آلوده به جمعیت سرایت کردم
و بیداری ، دفاع کهنه ای که از دست داده ام
#مهناز_یوسفی
صفحه تخصصی شعر #چرو
@cherouu⚟☩⚞
cherouu.ir
http://s6.uplod.ir/i/00935/qtcvg56wx45q.jpg