کاش زندگیت جور دیگر رقم میخورد، کاش با خاستگار تهرانیت که میگویی عاشقش بودی، بدون فکر کردن به جهیزیهی نداشته ات ازدواج میکردی و او هر شب تو را در آغوش میگرفت و میگفت چقدر خوب که تو را در شهرتان دیدم، میگفت تو زیباترین زنی هستی که دیده و موهای پسرانهات را میبوسید و برایت النگوی طلا میخرید. و برایت مغازه ی لباسفروشی باز میکرد و شریکی کار میکردید و تو شغل مورد علاقهات را داشتی، حتما بچه هم میآوردی و اسمهاشان را رضا و فاطمه میگذاشتی به دلخواه خودت. و با شوهر و بچه هایت به سفر میرفتید و فکر مخارجتان نبودید. و بعد روزی که رضا و فاطمه سر و سامان گرفتند با شوهرت مینشستید جلوی مغازهتان و او به تو میگفت هنوز هم زیبایی، جوان مانده ای و چشمهات شبیه یک شهر خیالیاند....
کاش سرنوشتت جور دیگر رقم میخورد. کاش پیر نمیشدی. کاش دستهایت هنوز هم نرم و چاق بودند. کاش انگشتر داشتی....
کاش بجای اینکه برای دستهات گریه کنم با تو میخندیدیم و تو انقدر تنها نبودی و من میتوانستم تو و حجم مسئولیتهایت را درک کنم....
کاش آن اشتباه نبود...
کاش سرنوشتت جور دیگر رقم میخورد. کاش پیر نمیشدی. کاش دستهایت هنوز هم نرم و چاق بودند. کاش انگشتر داشتی....
کاش بجای اینکه برای دستهات گریه کنم با تو میخندیدیم و تو انقدر تنها نبودی و من میتوانستم تو و حجم مسئولیتهایت را درک کنم....
کاش آن اشتباه نبود...