تو با اشیا حرف میزنی و بهشون جون میدی ، داستان زندگیشونو از زبون خودشون تعریف میکنی و باعث میشی همه جوری نگات کنن که انگار یه آدمفضایی دیوونه هستی
شبا توی راهرو راه میری چون ادعا میکنی بدون قدم زدن نمیتونی یه خواب راحت داشته باشی ، وقتی کنار باغچه میبینمت که داری با گلا حرف میزنی
یاد یه دوست دیگه که اینجاست میفتم . میام سمتت و ازت میپرسم اسم گلی که داری باهاش حرف میزنی چیه؟ ومیفهمم تو اسمشو «کولا» انتخاب کردی .
درمورد زندگی کولا باهام حرف زدی ، اینکه وقتی از خاک بیرون اومدن چقدر خوشحال بودن .
وقتی بقیه بهشون آب میدادن چقدر رشد میکردن ولی وقتی صاحبشون ، کسی که اونارو کاشت بالای سرشون خودشو دار زد چقدر ناراحت شدن .
خنده از روی لبم محو میشه ، اینجا واقعا یه تیمارستان لنتیه؟ چرا احساس میکنم ضربانم ثانیه به ثانیه بالاتر میره؟ نباید اینطور باشه..مطمئنم اون نمیدونه
درست چندوقت پیش یکی اومد اینجا و بالای باغچهی گل رز خودشو دار زد.