نوت گوشیم پر از داستانهای ناتمامه، پر از زنها و مردهایی که وسط واقعه ولشون کردم به امون خدا. نمیدونم چطور بلندشون کنم و برسونمشون به جایی که باید. هرچند وقت یک بار برمیگردم و میخونمشون، چیزی کم میکنم و چیزی اضافه میکنم. گاهی اینقدر غریبن که هرچقدر فکر میکنم جرقهی نوشتن همچین چیزی چطور خورده شده و چی شد که دست برداشتم، گوشی رو گذاشتم کنار و از زندگیم بیرونشون کردم رو یادم نمیاد.
شخصیتهایی که اکثرا نه اسم دارن، نه رسم و نه هیچ اشارهای به ظاهرشون شده. ولی روزی تصمیم گرفتم این آدم بی در و پیکر رو بردارم و براش چشم و ابرو بکشم و بهش احساس و فکر و حرکت بدم تا سوار مترو بشه یا عزیزترینش رو از دست بده و یا اینکه وسط آزمونهای زندگیش، گیج و مبهوتش کنم.
ما همهمون آدمهای زندگی نکردهی راه نرفتهای هستیم که مثل عروس خیمه شببازی، از اون بالا دست و پاهامون رو تکون میدن تا خشک نشن. شبیه شخصیتهای داستانهای کوچک من که من خداشونم یا فکر میکنم که هستم!
@rubahdokht 🦊
شخصیتهایی که اکثرا نه اسم دارن، نه رسم و نه هیچ اشارهای به ظاهرشون شده. ولی روزی تصمیم گرفتم این آدم بی در و پیکر رو بردارم و براش چشم و ابرو بکشم و بهش احساس و فکر و حرکت بدم تا سوار مترو بشه یا عزیزترینش رو از دست بده و یا اینکه وسط آزمونهای زندگیش، گیج و مبهوتش کنم.
ما همهمون آدمهای زندگی نکردهی راه نرفتهای هستیم که مثل عروس خیمه شببازی، از اون بالا دست و پاهامون رو تکون میدن تا خشک نشن. شبیه شخصیتهای داستانهای کوچک من که من خداشونم یا فکر میکنم که هستم!
@rubahdokht 🦊