💕داستان کوتاه
"عزت نفس"
سال ۸۵ در برگزاری یک همایش ملی نقش کوچکی داشتم...
مدیران کل و معاونان چند وزارتخانه آمده بودند هتل المپیک.
موقع نهار که سلف سرویس بود، میدیدم چطور مدیرکل یک استان با غذایش همزمان دوغ، نوشابه، آب معدنی و دلستر لیمویی میخورد.
از هرکدام جرعهای، حریص، با عجله مثل کسی که به او گفته باشند فقط ده دقیقه وقت داری و بعد میز را جمع میکنیم!!
مشابه همین تجربه را در یک سمینار بینالمللی در قشم داشتم.
یکی دو مدیر برجسته و سرشناس ( از اینها که یک عده همیشه آقای دکتر! آقای رئیس! گویان دور و برشان میپلکند و میگویند: چه سری! چه دُمی! عجب پایی! و آقای رئیس نگاهی زیرچشمی میاندازد یعنی خودمان میدانیم!.. )
دیسی برداشته بودند و میگو و زرشک پلو و قورمه سبزی و جوجه کباب و ماهی سرخ کرده و ... را میریختند روی هم و رفتند گوشهای شروع کردند به خوردن...
معده من تعجب کرده بود!!
سالهاست با خودم میجنگم که هرچه ندارم عزت نفس داشته باشم...
گاهی شاید یادم رفته است و خطا کردهام اما هر روز تمرین میکنم که چشمتنگ و حریص نباشم، مثل مدیرکلی که دو دوغ توی یخچال اتاقش در هتل قایم کرده بود!!
البته که غذا و سفره فقط یک مثال است و عاقلان به یک اشاره ابرو، قصه هفت شهر عشق را میدانند.
از دیدن آدمهایی (هر کس که میخواهد باشد) حریص و گدا طبع که دستشان به دهنشان میرسد اما برای گرفتن غذای مفت، غذای سلف سرویسی یورش میبرند فراریام...
آدمهایی که برای گرفتن یک پُست کوچک، یک میز مضحک، یک پاداش حقیر رفیقشان را میفروشند، روحشان را میفروشند، عزت نفسشان را میفروشند به اندازه یک کروکودیل گرسنه خطرناک هستند.
آنها سر فرصت شما را هم میخورند، میفروشند!
به بادمجان دور قابچینهای پیرامون برخی کاندیداهای انتخابات فکر کنید.
آنها که اطراف ستادها پرسه میزنند، نه برای آنکه دل در گرو کشور دارند، بلکه در طمع پاره استخوانی، میزی، لقمهای...
سفرهمان را کمی کوچکتر بچینیم اما شخصیتمان را برای یک لقمه نفروشیم.
برای یک موفقیت حقیر، یک پله بالاتر نشستن...!
به قول دوست نازنینی «کاری که چلوکباب میکنه، نون و پنیر هم می کنه»!
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
@sabeqooon
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
"عزت نفس"
سال ۸۵ در برگزاری یک همایش ملی نقش کوچکی داشتم...
مدیران کل و معاونان چند وزارتخانه آمده بودند هتل المپیک.
موقع نهار که سلف سرویس بود، میدیدم چطور مدیرکل یک استان با غذایش همزمان دوغ، نوشابه، آب معدنی و دلستر لیمویی میخورد.
از هرکدام جرعهای، حریص، با عجله مثل کسی که به او گفته باشند فقط ده دقیقه وقت داری و بعد میز را جمع میکنیم!!
مشابه همین تجربه را در یک سمینار بینالمللی در قشم داشتم.
یکی دو مدیر برجسته و سرشناس ( از اینها که یک عده همیشه آقای دکتر! آقای رئیس! گویان دور و برشان میپلکند و میگویند: چه سری! چه دُمی! عجب پایی! و آقای رئیس نگاهی زیرچشمی میاندازد یعنی خودمان میدانیم!.. )
دیسی برداشته بودند و میگو و زرشک پلو و قورمه سبزی و جوجه کباب و ماهی سرخ کرده و ... را میریختند روی هم و رفتند گوشهای شروع کردند به خوردن...
معده من تعجب کرده بود!!
سالهاست با خودم میجنگم که هرچه ندارم عزت نفس داشته باشم...
گاهی شاید یادم رفته است و خطا کردهام اما هر روز تمرین میکنم که چشمتنگ و حریص نباشم، مثل مدیرکلی که دو دوغ توی یخچال اتاقش در هتل قایم کرده بود!!
البته که غذا و سفره فقط یک مثال است و عاقلان به یک اشاره ابرو، قصه هفت شهر عشق را میدانند.
از دیدن آدمهایی (هر کس که میخواهد باشد) حریص و گدا طبع که دستشان به دهنشان میرسد اما برای گرفتن غذای مفت، غذای سلف سرویسی یورش میبرند فراریام...
آدمهایی که برای گرفتن یک پُست کوچک، یک میز مضحک، یک پاداش حقیر رفیقشان را میفروشند، روحشان را میفروشند، عزت نفسشان را میفروشند به اندازه یک کروکودیل گرسنه خطرناک هستند.
آنها سر فرصت شما را هم میخورند، میفروشند!
به بادمجان دور قابچینهای پیرامون برخی کاندیداهای انتخابات فکر کنید.
آنها که اطراف ستادها پرسه میزنند، نه برای آنکه دل در گرو کشور دارند، بلکه در طمع پاره استخوانی، میزی، لقمهای...
سفرهمان را کمی کوچکتر بچینیم اما شخصیتمان را برای یک لقمه نفروشیم.
برای یک موفقیت حقیر، یک پله بالاتر نشستن...!
به قول دوست نازنینی «کاری که چلوکباب میکنه، نون و پنیر هم می کنه»!
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
@sabeqooon
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯