#رمان
#من_محیا_نیستم
#علی_مرادی_نظرآبادی
#قسمت #4
تقریبا نیم ساعت به زور پیشش موندم و بعد از بیمارستان یه راست رفتم خونه!
مهرداد گفت بیشتر از دوتا چمدون برندارم چون گفته مسعود یه کم وسیله توی زیرزمین برامون بذاره. منم فقط دوتا چمدون گذاشتم و چنددست لباس واسه اون و خودم برداشتم. همین طور که درحال جمع کردن لباسا بودم چشمم به قاب عکس کوچیکی خورد که کنار در حیاط آویزون بود. عکس بچگی های من و مهرداد بود. من یه کلاه بافتنی قرمز پوشیده بودم و مهرداد هم یه کاپشن پفکی آبی رنگ، دستاشو انداخته بود دور گردنم و منم طوری خندیده بودم که دندونای شکسته ی جلوم بیرون افتاده بود! نور از حیاط توی قاب عکس میخورد و صورتامون توی عکس برق میزدن...!
از زمین بلند شدم و قاب رو برداشتم، یه دست روی عکس مهرداد کشیدم و. بوسیدمش بعد قاب رو بین یه لباس بافتنی توی چمدون خودم گذاشتم. این تنها یادگاری دوران بچگیمون بود... تو این سالها فقط سختی کشیدیم تنها چیزی که از این همه سال یادم میاد کار و فقط کاره نه هیچ چیز دیگه...!
طبق معمول اشکام سرازیر شدن. لیوان آب مونده ی چند شب پیش رو که کنار گلدون گل رو ایوان بود رو سرکشیدم و اشکامو با پشت دست پاک کردم... ساعت رو نگاه کردم نزدیکای 4 بود.
صدای در اصلی حیاط بلند شد. سریع خودمو از جلوی در اتاق کنار کشیدم و اروم سرمو خم کردم تا ببینم کی اومده!
خودش بود احمدی صاحب خونه! هرروز همین ساعت از قهوه خونه میومد!
خداروشکر همه ی پرده های خونه رو از قبل کشیده بودم و کفشامو هم آورده بودم داخل که متوجه نشه توی خونم!
داشتم از پشت شیشه نگاش میکردم
هیچ وقت اینقدر طولانی بهش زل نزده بودم! پیرمرد بلند قدی بود با ریش تراشیده و یک سیبیل از بناگوش در رفته! اما لباساش همیشه مرتب بود و کفشاش همیشه برق میزد!
از تو جیبش تسبیح زرد رنگی رو درآورد و چندبار تو هوا دور انگشت اشارش چرخوند... بعد سمت توله سگ رفت و چندتا صدا براش درآورد که مثلا باهاش بازی کرده باشه!
وای توله سگ!!
مهرداد گفت اونم با خودم ببرم اما الان که دیگه فکر نکنم بتونم برش دارم... اصلا چجوری برش دارم من که نمیتونم تو خیابون یه سگو بغل کنم!!
با خودم گفتم میگذارم یکم هوا که تاریک شد بعد میرم بیرون! شاید تا اون موقع احمدی رفته باشه یا حداقل متوجه من نشه...
***
ساعت تقریبا 7 شده بود و هوا تاریک...
مقنعم رو سر کردم و مانتوم رو سریع پوشیدم.
دستگیره ی درو اروم چرخوندم که صداش بلند نشه. دوتا چمدونارو هم بیرون گذاشتم.
اروم رفتم سمت جعبه ای که توله سگ رو توش میگذاشتیم. توی حیاط دقیقا بالای سرم یک چراغ روشن بود
دولا شدم تا سگ رو از تو جعبه بقل کنم که سایه ای رو روی دیوار دیدم...
سریع برگشتم!
خودش بود...
احمدی که داشت سیبیلاشو تاب میداد زهرخندی بهم زد وگفت:جایی تشریف میبرید خانوم خانوما؟
@sade_nevesht
#من_محیا_نیستم
#علی_مرادی_نظرآبادی
#قسمت #4
تقریبا نیم ساعت به زور پیشش موندم و بعد از بیمارستان یه راست رفتم خونه!
مهرداد گفت بیشتر از دوتا چمدون برندارم چون گفته مسعود یه کم وسیله توی زیرزمین برامون بذاره. منم فقط دوتا چمدون گذاشتم و چنددست لباس واسه اون و خودم برداشتم. همین طور که درحال جمع کردن لباسا بودم چشمم به قاب عکس کوچیکی خورد که کنار در حیاط آویزون بود. عکس بچگی های من و مهرداد بود. من یه کلاه بافتنی قرمز پوشیده بودم و مهرداد هم یه کاپشن پفکی آبی رنگ، دستاشو انداخته بود دور گردنم و منم طوری خندیده بودم که دندونای شکسته ی جلوم بیرون افتاده بود! نور از حیاط توی قاب عکس میخورد و صورتامون توی عکس برق میزدن...!
از زمین بلند شدم و قاب رو برداشتم، یه دست روی عکس مهرداد کشیدم و. بوسیدمش بعد قاب رو بین یه لباس بافتنی توی چمدون خودم گذاشتم. این تنها یادگاری دوران بچگیمون بود... تو این سالها فقط سختی کشیدیم تنها چیزی که از این همه سال یادم میاد کار و فقط کاره نه هیچ چیز دیگه...!
طبق معمول اشکام سرازیر شدن. لیوان آب مونده ی چند شب پیش رو که کنار گلدون گل رو ایوان بود رو سرکشیدم و اشکامو با پشت دست پاک کردم... ساعت رو نگاه کردم نزدیکای 4 بود.
صدای در اصلی حیاط بلند شد. سریع خودمو از جلوی در اتاق کنار کشیدم و اروم سرمو خم کردم تا ببینم کی اومده!
خودش بود احمدی صاحب خونه! هرروز همین ساعت از قهوه خونه میومد!
خداروشکر همه ی پرده های خونه رو از قبل کشیده بودم و کفشامو هم آورده بودم داخل که متوجه نشه توی خونم!
داشتم از پشت شیشه نگاش میکردم
هیچ وقت اینقدر طولانی بهش زل نزده بودم! پیرمرد بلند قدی بود با ریش تراشیده و یک سیبیل از بناگوش در رفته! اما لباساش همیشه مرتب بود و کفشاش همیشه برق میزد!
از تو جیبش تسبیح زرد رنگی رو درآورد و چندبار تو هوا دور انگشت اشارش چرخوند... بعد سمت توله سگ رفت و چندتا صدا براش درآورد که مثلا باهاش بازی کرده باشه!
وای توله سگ!!
مهرداد گفت اونم با خودم ببرم اما الان که دیگه فکر نکنم بتونم برش دارم... اصلا چجوری برش دارم من که نمیتونم تو خیابون یه سگو بغل کنم!!
با خودم گفتم میگذارم یکم هوا که تاریک شد بعد میرم بیرون! شاید تا اون موقع احمدی رفته باشه یا حداقل متوجه من نشه...
***
ساعت تقریبا 7 شده بود و هوا تاریک...
مقنعم رو سر کردم و مانتوم رو سریع پوشیدم.
دستگیره ی درو اروم چرخوندم که صداش بلند نشه. دوتا چمدونارو هم بیرون گذاشتم.
اروم رفتم سمت جعبه ای که توله سگ رو توش میگذاشتیم. توی حیاط دقیقا بالای سرم یک چراغ روشن بود
دولا شدم تا سگ رو از تو جعبه بقل کنم که سایه ای رو روی دیوار دیدم...
سریع برگشتم!
خودش بود...
احمدی که داشت سیبیلاشو تاب میداد زهرخندی بهم زد وگفت:جایی تشریف میبرید خانوم خانوما؟
@sade_nevesht