بازم نشست یه گوشه شروع کرد به حرف زدن..
گفت احساس میکنم ی چیزیم هس ی جایی از درونم گرفته و اینقدر بهش مشت و لگد زدن که کبود شده..
میدونم چمه ولی انگار لا به لایِ مغزم خودشو مخفی کرده و من نمیدونم نمیدونم چمه و این ندونستن بیشتر گرفتم میکنه..
پاشد رفت جلو آیینه ادامه داد: من داشتم خوب میشدم داشتم لبخند میزدم حالم خوب بود
ولی بازم کم آوردم بازم این شدم که میببنی باز شبا با گریه میخوابم باز دلشوره باز نگرانی باز تپش قلب ...
پس من دقیقا کی خوب میشم؟!
گفت احساس میکنم ی چیزیم هس ی جایی از درونم گرفته و اینقدر بهش مشت و لگد زدن که کبود شده..
میدونم چمه ولی انگار لا به لایِ مغزم خودشو مخفی کرده و من نمیدونم نمیدونم چمه و این ندونستن بیشتر گرفتم میکنه..
پاشد رفت جلو آیینه ادامه داد: من داشتم خوب میشدم داشتم لبخند میزدم حالم خوب بود
ولی بازم کم آوردم بازم این شدم که میببنی باز شبا با گریه میخوابم باز دلشوره باز نگرانی باز تپش قلب ...
پس من دقیقا کی خوب میشم؟!