🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت۶۱
کمی به دور و برم اتاق نگاه می کنم. با اینکه چیزی در اتاق نیست اما احساس خوبی دارم و راضی هستم.
انگار من هم واقعا یک مجاهد در راه مکتب خمینی شده ام آن هم یک مجاهد واقعی نه قلابی.
وسایلی که کف اتاق ریخته را جمع می کنم که چشمم به دفتر وسط اتاق می افتد.
خم می شوم و برش می دارم که چند ورقه اش بیرون می پرد. میخواهم برگه ها را لایه کتاب بگذارم که با دیدن اسمم آن هم وسط یک کاغذ جا می خورم.
ریحانه را با خودکار زیبا نوشته اند و کنارش یک گل محمدی خشک چسبانده اند.
بیت شعری هم پایین کاغذ نوشته شده:
"عشق صیدیست؛
تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت
تا به ابد خواهد ماند."۱
روی کاغذهای دیگر هم اشعاری از شعرای مختلف نوشته شده است.
"نتوان از سر او برد هوای شیرین
لشگر خسرو اگر بر سر فرهاد رود."۲
پایین شعر نوشته است:" مطمئنم اگر خود شیرین هم دست رد به سینه ی فرهاد می زد. عشق شیرین بیشتر از خودش قدرت داشت و فکر شیرین، فرهاد را دیوانه تر می کرد.
شیرینِ قصه ی من هم دست رد به سینه ام میزند اما هوایش هنوز در سرم است؛ حتی به شما ربطی نداره اش هم همینطور...
نمیدانم چه حسی درونم است. عذاب وجدانِ اینکه چرا کاغذها را خواندم یا عصبانیت اینکه چرا مرتضی اینها را نوشته!
اصلا این ریحانه یا شیرین قصه اش منم؟ شاید هم باید گیج باشم الان!
ولی نه... من هیچ کدام از این ها نیستم.
شاید هم به او حق بدهم... شنیده ام عشق مهمان ناخوانده است که بی اجازه وارد قلب می شود.
کاغذها را لایِ دفتر می گذارم و دفتر را روی ساکش می گذارم.
گوشه ای از حجره نشسته ام و به مادر و آقاجان فکر می کنم. پرنده ی خیالم مرا به مشهد برده است.
کنار پنجره فولاد و ضریح...
کنار درخت چنارِ خانه...
کنار فانوس روی طاقچه ی اتاقم...
شاید هم دور سفره ای که همگی مان جمع هستیم.
دلم برایشان می سوزد، به احتمال زیاد نامه ها به دستشان رسیده اما خیلی وقت می شود که زنگی بهشان نزده ام. حتما دل مادر برایم شور می زند و با آقاجان غرغر می کند. شاید هم چادر چاقچور می کند و به خانه لیلا می رود و از آقامحسن کمک می خواهد.
غرق در فکرم که اشکی از گوشه ی چشمم روی گونه هایم می لغزد.
در باز می شود و چشمانم را از نور زیاد اذیت می کند. اشکم را پاک می کنم و با دیدن دایی و مرتضی بلند می شوم.
دایی قوطی تن ماهی و خوراک لوبیا را می برد و داخل بشقاب می ریزد.
مرتضی با دیدن دفترش دست پاچه می شود و سریع توی ساکش می گذارد.
غذا را در سکوت می خوریم و بعد از ناهار مرتضی سراغ کاغذها و دستگاه تایپش می رود.
دایی هم نگاهی به کتاب هایش می اندازد و بررسی می کند.
کیفش را وسط حجره خالی می کند و دانه به دانه ی کتاب ها را نگاه می کند و با نگرانی می گوید:
_ریحانه کتابایی که آوردی کو؟
کتاب هایم را کنار کتاب های دایی می گذارم و دایی سریع نگاهشان می کند.
خودش را کنار می کشد و با پشت دست به پیشانی هاش می زند.
_ای وای! یه دفترو جا گذاشتم. توش کلی اطلاعاته!
من هم نگران می شوم و می پرسم:
_یعنی چی؟ چی توش نوشته؟
_دفتر گزارش کار و برنامه ریزیم بود. برا خودم کار هامو می نوشتم حتی اسامی بچه که مثلا فردا با محمد میرم بیرون یا ۱۰ تا اعلامیه فلان مغازه...
مرتضی دستش را روی شانه ی دایی می گذارد و می گوید:
_من میارمش، فقط بگو کجا گذاشتی؟
_نه خطرناکه! اگه ساواک خونه رو شناسایی کرده باشه چی؟
_باهم میریم. ان شاالله که طوری نمیشه.
_پس هر چه سریع تر بهتر! همین حالا بریم.
سرم درد می گیرد و با غیض می گویم:
_کجا؟ چرا بریم بریم می کنین؟ به من کمتر شک می کنن تازه کمترم فعالیت دارم.
دایی نزدیکم می شود و با خشم در چشمانم نگاه می کند. زیر لب می غُرَد:
_کم مونده تو بری! براشون فرقی نداره کی بره اونجا، اگه شناسایی شده باشه هر کی بره رو می گیرن. تو تحمل شکنجه رو داری؟
بسه دیگه! برای همین موقع ها بود که می گفتم وارد این بازی خطرناک نشی.
_با انتخاب خودم بوده و پشیمون نیستم.
دایی خودش را عقب می کشد و در حالی که نفس به سختی بالا می آید، به مرتضی می گوید:
_بریم مرتضی!
از جا بلند می شوم و می گویم:
_لااقل با حاج آقا مشورت کنین. شاید بتونه کاری کنه.
_تا همین جاش هم به حاج آقا خیلی زحمت دادیم اگه کاری از دستش برنیاد شرمنده میشه و من اینو دوست ندارم.
انگار حرف هایم برای در و دیوار است. ساکت می شوم و دایی جلویم می ایستد و می گوید:
_دعا کن شناسایی نشده باشه.
بعد با لبخندی تلخ در حالی که می رود می گوید:"به امید دیدار."
_______________
۱. سعدی
۲. کلیم کاشانی
#ادامه_دارد
#کپےباذکرنویسنده✅
| #نویسنده_مبینار (آیة)
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت۶۱
کمی به دور و برم اتاق نگاه می کنم. با اینکه چیزی در اتاق نیست اما احساس خوبی دارم و راضی هستم.
انگار من هم واقعا یک مجاهد در راه مکتب خمینی شده ام آن هم یک مجاهد واقعی نه قلابی.
وسایلی که کف اتاق ریخته را جمع می کنم که چشمم به دفتر وسط اتاق می افتد.
خم می شوم و برش می دارم که چند ورقه اش بیرون می پرد. میخواهم برگه ها را لایه کتاب بگذارم که با دیدن اسمم آن هم وسط یک کاغذ جا می خورم.
ریحانه را با خودکار زیبا نوشته اند و کنارش یک گل محمدی خشک چسبانده اند.
بیت شعری هم پایین کاغذ نوشته شده:
"عشق صیدیست؛
تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت
تا به ابد خواهد ماند."۱
روی کاغذهای دیگر هم اشعاری از شعرای مختلف نوشته شده است.
"نتوان از سر او برد هوای شیرین
لشگر خسرو اگر بر سر فرهاد رود."۲
پایین شعر نوشته است:" مطمئنم اگر خود شیرین هم دست رد به سینه ی فرهاد می زد. عشق شیرین بیشتر از خودش قدرت داشت و فکر شیرین، فرهاد را دیوانه تر می کرد.
شیرینِ قصه ی من هم دست رد به سینه ام میزند اما هوایش هنوز در سرم است؛ حتی به شما ربطی نداره اش هم همینطور...
نمیدانم چه حسی درونم است. عذاب وجدانِ اینکه چرا کاغذها را خواندم یا عصبانیت اینکه چرا مرتضی اینها را نوشته!
اصلا این ریحانه یا شیرین قصه اش منم؟ شاید هم باید گیج باشم الان!
ولی نه... من هیچ کدام از این ها نیستم.
شاید هم به او حق بدهم... شنیده ام عشق مهمان ناخوانده است که بی اجازه وارد قلب می شود.
کاغذها را لایِ دفتر می گذارم و دفتر را روی ساکش می گذارم.
گوشه ای از حجره نشسته ام و به مادر و آقاجان فکر می کنم. پرنده ی خیالم مرا به مشهد برده است.
کنار پنجره فولاد و ضریح...
کنار درخت چنارِ خانه...
کنار فانوس روی طاقچه ی اتاقم...
شاید هم دور سفره ای که همگی مان جمع هستیم.
دلم برایشان می سوزد، به احتمال زیاد نامه ها به دستشان رسیده اما خیلی وقت می شود که زنگی بهشان نزده ام. حتما دل مادر برایم شور می زند و با آقاجان غرغر می کند. شاید هم چادر چاقچور می کند و به خانه لیلا می رود و از آقامحسن کمک می خواهد.
غرق در فکرم که اشکی از گوشه ی چشمم روی گونه هایم می لغزد.
در باز می شود و چشمانم را از نور زیاد اذیت می کند. اشکم را پاک می کنم و با دیدن دایی و مرتضی بلند می شوم.
دایی قوطی تن ماهی و خوراک لوبیا را می برد و داخل بشقاب می ریزد.
مرتضی با دیدن دفترش دست پاچه می شود و سریع توی ساکش می گذارد.
غذا را در سکوت می خوریم و بعد از ناهار مرتضی سراغ کاغذها و دستگاه تایپش می رود.
دایی هم نگاهی به کتاب هایش می اندازد و بررسی می کند.
کیفش را وسط حجره خالی می کند و دانه به دانه ی کتاب ها را نگاه می کند و با نگرانی می گوید:
_ریحانه کتابایی که آوردی کو؟
کتاب هایم را کنار کتاب های دایی می گذارم و دایی سریع نگاهشان می کند.
خودش را کنار می کشد و با پشت دست به پیشانی هاش می زند.
_ای وای! یه دفترو جا گذاشتم. توش کلی اطلاعاته!
من هم نگران می شوم و می پرسم:
_یعنی چی؟ چی توش نوشته؟
_دفتر گزارش کار و برنامه ریزیم بود. برا خودم کار هامو می نوشتم حتی اسامی بچه که مثلا فردا با محمد میرم بیرون یا ۱۰ تا اعلامیه فلان مغازه...
مرتضی دستش را روی شانه ی دایی می گذارد و می گوید:
_من میارمش، فقط بگو کجا گذاشتی؟
_نه خطرناکه! اگه ساواک خونه رو شناسایی کرده باشه چی؟
_باهم میریم. ان شاالله که طوری نمیشه.
_پس هر چه سریع تر بهتر! همین حالا بریم.
سرم درد می گیرد و با غیض می گویم:
_کجا؟ چرا بریم بریم می کنین؟ به من کمتر شک می کنن تازه کمترم فعالیت دارم.
دایی نزدیکم می شود و با خشم در چشمانم نگاه می کند. زیر لب می غُرَد:
_کم مونده تو بری! براشون فرقی نداره کی بره اونجا، اگه شناسایی شده باشه هر کی بره رو می گیرن. تو تحمل شکنجه رو داری؟
بسه دیگه! برای همین موقع ها بود که می گفتم وارد این بازی خطرناک نشی.
_با انتخاب خودم بوده و پشیمون نیستم.
دایی خودش را عقب می کشد و در حالی که نفس به سختی بالا می آید، به مرتضی می گوید:
_بریم مرتضی!
از جا بلند می شوم و می گویم:
_لااقل با حاج آقا مشورت کنین. شاید بتونه کاری کنه.
_تا همین جاش هم به حاج آقا خیلی زحمت دادیم اگه کاری از دستش برنیاد شرمنده میشه و من اینو دوست ندارم.
انگار حرف هایم برای در و دیوار است. ساکت می شوم و دایی جلویم می ایستد و می گوید:
_دعا کن شناسایی نشده باشه.
بعد با لبخندی تلخ در حالی که می رود می گوید:"به امید دیدار."
_______________
۱. سعدی
۲. کلیم کاشانی
#ادامه_دارد
#کپےباذکرنویسنده✅
| #نویسنده_مبینار (آیة)