دخترک بدو بدو توی ساحل میدوید و صدف های کوچک و بزرگ را درون جعبه حکاکی شده درون دستش میریخت
ناگهان صدفی بزرگ پیدا کرد
صدف تقریبا اندازه کف دستش بود
رویش برامدگی و نقش و نگار هایی زیبا داشت
پیرمردی که لباسی سفید بر تن داشت و پاچه شلوارش را تا کرده بود سمت دخترک آمد
_میدونی صدفا جادویین؟
دختر با چشمایی گرد به پیرمرد خیره شد
+جادویی؟
پیرمرد سر تکان داد
نزدیک دختر شد و سعی کرد صدف را از دست او بگیرد
اما دخترک ترسید و صدف را محکم تر در دست خود نگه داشت
_نترس...میخام جادوشونو نشونت بدمم....قول میدم بهت پسش میدم
دختر ارام صدف را در دست چروک پیرمرد رها کرد
پیرمرد صدف را کنار گوش دخترک قرار داد
_چشماتو ببند،به ارزو هات فک کن.....میشنوی صدای دریارو؟هروقت هر ارزویی داشتی کافیه چشماتو ببندی و به صدای صدف گوش کنی
دختر غرق در تفکر شد
+همه صدف ها صدا میدن؟
_نه...فقط اون بزرگاش..
+الان برم خونه اتاقم صورتی شده؟
_شاید....
____
15سال بعد"
زن جوان روی شن های نرم ساحل نشسته بود و به دریا خیره شده بود
صدف نزدیک گوش هایش برد و چشمانش را بست
+کاش حرف تو درست بود پیرمرد......کاش به همین راحتی ارزو ها براورده میشد.....کاش اون روز که برگشتم خونه اتاقم صورتی شده بود،کاش وقتی ارزو کردم یه اسب تک شاخ داشته باشم براورده میشد....و ای کاش این صدف جادویی بود
قطره اشکی از گوشه چشمام ریخت و با پشت دست پاکش کرد
صدف رو بوسید و محکم به سمت دریا پرتش کرد
+امیدوارم دفعه بعدی کسی که پیدات میکنه واقعا براش جادویی باشی
ناگهان صدفی بزرگ پیدا کرد
صدف تقریبا اندازه کف دستش بود
رویش برامدگی و نقش و نگار هایی زیبا داشت
پیرمردی که لباسی سفید بر تن داشت و پاچه شلوارش را تا کرده بود سمت دخترک آمد
_میدونی صدفا جادویین؟
دختر با چشمایی گرد به پیرمرد خیره شد
+جادویی؟
پیرمرد سر تکان داد
نزدیک دختر شد و سعی کرد صدف را از دست او بگیرد
اما دخترک ترسید و صدف را محکم تر در دست خود نگه داشت
_نترس...میخام جادوشونو نشونت بدمم....قول میدم بهت پسش میدم
دختر ارام صدف را در دست چروک پیرمرد رها کرد
پیرمرد صدف را کنار گوش دخترک قرار داد
_چشماتو ببند،به ارزو هات فک کن.....میشنوی صدای دریارو؟هروقت هر ارزویی داشتی کافیه چشماتو ببندی و به صدای صدف گوش کنی
دختر غرق در تفکر شد
+همه صدف ها صدا میدن؟
_نه...فقط اون بزرگاش..
+الان برم خونه اتاقم صورتی شده؟
_شاید....
____
15سال بعد"
زن جوان روی شن های نرم ساحل نشسته بود و به دریا خیره شده بود
صدف نزدیک گوش هایش برد و چشمانش را بست
+کاش حرف تو درست بود پیرمرد......کاش به همین راحتی ارزو ها براورده میشد.....کاش اون روز که برگشتم خونه اتاقم صورتی شده بود،کاش وقتی ارزو کردم یه اسب تک شاخ داشته باشم براورده میشد....و ای کاش این صدف جادویی بود
قطره اشکی از گوشه چشمام ریخت و با پشت دست پاکش کرد
صدف رو بوسید و محکم به سمت دریا پرتش کرد
+امیدوارم دفعه بعدی کسی که پیدات میکنه واقعا براش جادویی باشی