?poem


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


Pm @Soy4lus
https://t.me/us4nrio

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


‌ ‌ They call her 𝗞𝗮𝗹𝗶
(برای اینکه سوءتفاهم پیش نیاد دوباره میگم این فقط یه داستانه و ربطی به شخصیت و وایب ادمین این چنل نداره)
لبخند های عجیبی داشت. موقع عصبانیت هم لبخند هاشو نشون میداد و برای بعضی ها این حس رو چند برابر ترسناک میکرد و برای بعضی های دیگه هم، این لبخند احساسی توشون به وجود نمی‌آورد. زبون حیوون هارو متوجه میشد ولی قادر به حرف زدن باهاشون نبود و شاید بعضی روزها برای این دوباره تلاش میکرد. تا الان اون رو یه آدم مهربون حیوون دوست تصور کردید؟ در واقعیت اون یه ساحره‌ست که آزمایش هایی رو روی حیوونا انجام میده و به خاطر همینه که دوست داره زبون اونارو هم یاد بگیره


‌ ‌ They call her 𝗔𝘀𝗵𝗹𝗲𝘆
اولین ربات انسان نمایی بود که بعد کلی آزمایش و تست به عنوان یه شهروند عادی زندگیشو شروع کرد. درک جهان و انسان ها براش سخت ولی سعی میکرد از پسش بر بیاد. در مورد عشق هیچوقت هیچ نظری نداشت و معتقد بود نمیتونه عشق رو حتی با دلیل، احساس کنه


‌ ‌ They call her 𝗟𝗲𝗻𝗮
بعد از یه جنگ سخت مجبور شد به جایی که بهش تعلق نداره، با بقیه مردم روستاش سفر کنه. پدر و مادرش رو توی جنگ گم‌ کرد و احتمال مرگشون خیلی زیاد بود. توسط یه پیرزن که یه مزرعه کوچیک برای خودش داشت به سرپرستی گرفته شد و هیچوقت خبری از پدر و مادرش نشد، اون باید زندگی قبلی و خاطراتشو فراموش میکرد ولی این سخت ترین چیزی بود که از خودش انتظار داشت


‌ ‌ ‌ ‌ They call him 𝗖𝗼𝗹𝗶𝗻
اوایل یه خواننده بود که به خاطر درامای زیاد زندگیش، با درست کردن یه صحنه تصادف، مرگشو جعل کرد و با چهره ی دیگه ای به صحنه برگشت. کمی طول کشید، یه استایلیست که هیچ شباهتی با چهره قبلیش نداشت و حتی یک نفرو مشکوک به این داستان نکرد. هیچکس قرار نبود این تغییر یا اتفاق رو باور کنه و همین نشون میداد که اون توی این یک مورد موفق شده بود


‌ ‌ They call her 𝗝𝗶𝗻𝗻𝗶
مرگ خیلی سریعی بود.
مثل هرروز قرار بود بعد از تمرین شنا برای خوردن شام به خونه برگردی. اون روز عصر کل ساختمون ورزشی بمب‌گذاری شده بود و بعد ریختن کل ساختمون به خاطر منفجر شدن بمب، مامور ها به تو مشکوک شده بودن چون بعد از بازرسی توی خونه‌ات، متوجه مطلع بودن تو از این اتفاق شدن و تو تنها مظنون این پرونده بودی. چرا میدونستی و باز هم رفتی تا توی اون حادثه جون خودت رو مثل جون بقیه افراد توی اون ساختمون بگیری؟ این هم یکی دیگه از راه های خودکشی بود


گذاشتن این چالش شبیه یه خودآزاری بود‌. ولی هنوز دارم مینویسم که کامل بشه 😃 دستم تند نیست


‌ ‌ They call her 𝗛𝗲𝗹𝗲𝗻
انسان به دنیا اومدن احتمالا بدترین انتخاب خدا برای تو بود. تو میخواستی توی آب ها زندگی کنی، یک مرجان باشی، یک عروس یا ستاره دریایی.
مثل این مثال، تو علایق جالب و با وایب آرومی داشتی و همین تورو از بقیه همکلاسی هات جدا کرده بود. شب ها خوابایی میدیدی با حضور یک عروس دریایی که جمله ’ لطفا زنده بمون ‘ رو تکرار میکرد، پشتش یک موجود دیگه وایساده بود و تو توی خواب دید کامل و با دقتی ازش نذاشتی. چرا هربار این خواب و چرا تو؟


‌ ‌ They call her 𝗧𝗵𝗲𝗮
خون، اون بویی که هربار ازش رد می‌شدی و حسش میکردی بوی خون بود. یک چیزی مثل خون گریه کردن برای تو فقط یه مثال و تشبیه نبود. تو به زندگی خونی عادت کرده بودی و وارد یه رابطه جدید شدن مثل خودآزاری برات به حساب میومد چون حتی خودتم حاضر نبودی برای کسی که قراره بره هربار خون گریه کنی


‌ ‌ ‌ ‌ They call him 𝗥𝗯
توی قرن بیست و یکم، جوونی بود که با استایل متفاوتش نسبت به بقیه کارآگاه های دیگه خیلی زود شروع به کار کرد. اوایل به خاطر سنش، چهرش و صداش رو مخفی نگه میداشت. بعد از ۲۱ سالگی توی قرن ۲۱، اون دیگه ترسی از حرف های مردم و همکاراش نداشت. اون توی کارش خیلی حرفه ای بود و مردم اونو پسر رامیونی صدا می‌زدن. به خاطر علاقه ای که به رامیون داشت کسانی بودند که حتی فکر میکردن رامیون دلیل موفقیت اونه چون براشون یکجورایی این هوش غیر قابل باور بود.


‌ ‌ They call her 𝗠𝗮𝘆𝗮
هیچکس نمیدونست اون چرا اینهمه گل رو کنار خودش نگه میداره، در واقع کسی نباید میفهمید. ارتباط و حرف زدن با گل ها شاید یه روتین عادی برای کسایی که گیاه دوست دارن باشه ولی برعکسش ( ارتباط گل‌ها با انسان ) نشدنی و دیوونه کنندست. گل ها تنها دلیل زنده موندن اون دختر بودن، قلب و روحی وابسته به گل و گیاهان


‌ ‌ ‌ ‌ They call him 𝗟𝘂𝗸𝗲
چه حسی داره به عنوان یه گیمر وارد دنیای خود بازی شد؟ احتمالا رویای خیلی از گیمر‌ـا بوده ولی چرا این نصیب تو شده بود؟ این نه خواب بود و نه داستان های قبل خواب. ولی قرار نیست تمام این اتفاق خوب باشه چون تو وارد بازی مورد علاقت نشدی، این بازی ای بود که هیچوقت توش خوب نبودی و خودت میدونی اولین فرصت آخرین فرصتته ولی همین باعث میشد تو بخوای برنده بازی باشی


‌ ‌ ‌ ‌ They call her 𝗠𝗮𝗿𝘆
احتمالا کمتر کسی بدونه که اون کسی بود که در دوره‌ای دور معجونی برای بهبود و از بین رفتن سرطان ساخت، شب و روز ها بیدار میموند و غصه میخورد ولی غصه خوردن تمام کاری که اون انجام میداد نبود، با هوشی که اون داشت، میدونست که میتونه ولی به هر حال اختراع و ساخت دارویی جدید برای یک بیماری سخت کار هرکسی نبود. همه این سختی ها فقط برای برادر ۶ ساله‌اش بود که عصر ها با دوست و غول های مهربون خیالی اش روی دیوار بازی میکرد و بهشون قول میداد که زودتر خوب خواهد شد. همین اتفاق به خاطر اون معجون به نظر افسانه ای رخ داد و سالم دوباره کنار دیوار با دوست هایش بازی کرد.
مری برادرش را از دست داده بود و همه این ها فقط مرور خاطرات و حرف هایی بود که میخواست خودش از دنیا و مردمانش بشنوه‌، دنیایی بی‌رحم


بچه ها اگه آشنا نیستید دیگه فور نکنید
چون الان نزدیک ۶۰ تا شده و میخوام همرو براتون بنویسم پس خیلی زیاد میشه نمیخوامم خیلی دیر بشه، بیشتر ازین نمیتونم ببخشید 🧡 ))


میترسم نفهمید کدومو براتون نوشتم. ولی اینجوری دوسشون دارم پس بیخیال


من هنوز دارم مینویسم و اینکه نیک‌نیم روی لینکا رو خودم بر اساس وایب شخصیت اصلی سناریو ( یعنی خودتون ) میذارم پس یه وقت اشتباه برداشت نکنید ♡︎.


‌ ‌ ‌ ‌ They call her 𝗧𝗲𝘀𝘀𝗮
این یه سناریو صافت نیست و تو در واقعیت فقط یه مدل نچرال و خوش‌اندام نیستی. تو از یک سازمان، معروف به نام Nl ( ان‌ال ) دستور میگیری و کارای کثیفی رو پشت چهره محبوب مردمی‌ت انجام میدی، خیلی تمیز و بی اشکال انجامش میدی. اما هرکسی ممکنه نتونه بی‌نقص انجامش بده پس یک نفر که به تو مشکوکه حرفه‌ای تر از خودت تورو دنبال میکنه و پرونده ای رو مخصوص خودت تشکیل میده. تک تک مدارکی که پشت پرده ازت پیدا میکنه تورو به نابودی نزدیک تر می‌کنه، ولی سازمان حاضر نیست به خاطر یه سهل‌انگاری تو همه چیزشو از دست بده پس خودش دست به کار میشه و پس از کلی جستجو از طریق اطلاعات اون فرد مشکوک به تورو پیدا میکنن و توی سکوت و خاموشی به قتل میرسونن
و این پرونده هیچوقت حل نشد.


‌ ‌ ‌ ‌ They call her 𝗥𝘂𝗯𝘆
دختری که همیشه سرزنده و شاد بود، یه اتفاق تاریک کل انرژی و فکرشو ازش گرفت.
زندگی و مرگ برات یکم مبهم بود و هیچوقت قادر به درکش نبودی با اینکه زیاد در موردش تامل میکردی. فکر میکردی مرگ برای تو دیر اتفاق میوفته همونجور که حتی زندگی توی این دنیا برات غیر قابل درک بود. تو توی سن ۱۷ سالگی مردی، ولی هیچ‌چیز شبیه نظریه های پس از مرگ ای که برات تعریف شده بود نبود. تو وارد یه دنیا؟ زندگی؟ جهان جدید شده بودی و اونجا تنها نفس کشیدن راه زنده موندن نبود. سخت به نظر میاد ولی تو از پسش بر میای، بجنگ و موفق باشی

17 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

73

obunachilar
Kanal statistikasi