آن قدر حرف های ناگفته ام را در گلویم دفن کرده ام که دهانم مزه خون میدهد!
آن قدری که توانسته ام با تمام قطراتش قلمی از جنس حسرت بسازم و شروع به نوشتن کنم!
میدانی من کسی را نداشته ام که سیلی محکمی نثارم کند و فریاد بزند عاشقی به قربان صدقه رفتن و در آغوش کشیدن نیست!
من حتی نتوانسته بودم بعد از سیزده سال عاشقی کردن انگشتری به نشانه متعهد بودنم در دستانش کنم و حکم داشتنش را صادر کنم!
نمیدانستم عاشقی خرج دارد!
عاشقی پول میخواهد!
عاشقی لباس پرو خوری میخواهد از همان هایی که کرولت براقش از هزاران کیلومتری هم برق میزند!
بعد از سیزده سال روزگار طوری چرخید که باید روبه رویش می ایستادم..
آن هم با لباسی اتو کشیده و کفش های چرم واکس خرده!
برگه های مچاله شده را در دستانم فشار میدهم و زل میزنم به عینکی که چشمانش را در قاب گرفته..
میدانست نوشتن و نویسندگی را دوست داشتم..
هنگامی که تبلیغاتش را در جاهای مختلف نظاره گر بودم..
بعد از چند ماه و کلنجار رفتن به این نتیجه رسیدم باید دلم را به دریا بزنم..
انگشت هایم شماره اش را بعد از سیزده سال گرفت و بعد از خوردن چند بوق صدای گرمش در تلفن پیچید..
او داشت آن طرف تلفن صدایم میکرد و من آن طرف تر مشغول مرور کردن خاطره هایمان بودم!
درست آنجایی که ورقه هایم را جلویم به هزاران تکه تقسیم کرد و کنار پاهایم انداخت و فریاد زد که تو چیزی از نویسندگی نمیدانی و من هنوز هم تکه هایش را دارم..
تکه هایش را مانند تکه های شکسته قلبم گوشه ای از اتاق رها کرده ام تا خاک بخرد ..
بدون آن که چشمهایش را از برگه های روی میز بردارد با سر اشاره میکند که بنشینم.
خودکارش برای هزارمین بار از دستانش به سمت زمین فرود می آید ..
قلبم احساس میکند بوی عطرم را شناخته است که این گونه بی تابی میکند!
صدایم را صاف میکنم و برگه ها را جلوی رویش میگذارم و میگویم دنبال یک فیلنامه نویس برای فیلمشان بودند و من هم به بهانه محک زدن خودم خواستم امتحانش کنم..
کلمه ها را کنار هم ردیف میکردم و نمیدانستم چه میگویم..
راستش میدانستم چه میخواهم بگویم این که چقدر طرز نگاهش عوض شده..
این که چرا این گونه کلافست...
چرا دیگر بوی عطر سابقش را ندارد
چرا نگاهش رنگ ندارد..
یا حتی باز هم لابه لای کتاب هایی که برایش گرفته ام عطرش را گم میکند..
میگویم که حرف زیاد داشتم اما..
برگه ها کناری گذاشتم و قصد رفتن کردم و فامیلیم را صدا زد...
صدا زد و همچو چوب خشکی شکستم..
بدنم به رعشه افتاد..
دروغ نگویم ضربان قلبم به آسمان ها هم رفت..
آب دهانم را به سختی قورت دادم و به سمتش برگشتم..
با تته پته جانمی گفتم و گذاشتم صدایش تا مغز استخوانم نفوذ کند..
گفت که فردا باید راس ساعت هفت در اتاقش حاضر باشم ..
خیال میکند همه چیز را به دیار فراموشی سپرده ام و دیگر به یاد نمی آورم که چقدر به زمان و رفت و آمد ها حساس است..
بیخبر از آن که نمیدانست من همان ناشناسی هستم که میداند بدون خواندن یک شعر به خواب نمیرود و حتما باید کسی برایش شعری بفرستد..
و نمیدانست آن ناشناس..
آن قدر بازدید را نگاه میکند تا بلکه او به خواب برود و هنگامی که شعر را ارسال میکند به چند ثانیه نکشیده میداند که میخوابد ...
و تازه مرور خاطرات او شروع میشود..
#ساره_میرزایی
#ادامه_دارد!
آن قدری که توانسته ام با تمام قطراتش قلمی از جنس حسرت بسازم و شروع به نوشتن کنم!
میدانی من کسی را نداشته ام که سیلی محکمی نثارم کند و فریاد بزند عاشقی به قربان صدقه رفتن و در آغوش کشیدن نیست!
من حتی نتوانسته بودم بعد از سیزده سال عاشقی کردن انگشتری به نشانه متعهد بودنم در دستانش کنم و حکم داشتنش را صادر کنم!
نمیدانستم عاشقی خرج دارد!
عاشقی پول میخواهد!
عاشقی لباس پرو خوری میخواهد از همان هایی که کرولت براقش از هزاران کیلومتری هم برق میزند!
بعد از سیزده سال روزگار طوری چرخید که باید روبه رویش می ایستادم..
آن هم با لباسی اتو کشیده و کفش های چرم واکس خرده!
برگه های مچاله شده را در دستانم فشار میدهم و زل میزنم به عینکی که چشمانش را در قاب گرفته..
میدانست نوشتن و نویسندگی را دوست داشتم..
هنگامی که تبلیغاتش را در جاهای مختلف نظاره گر بودم..
بعد از چند ماه و کلنجار رفتن به این نتیجه رسیدم باید دلم را به دریا بزنم..
انگشت هایم شماره اش را بعد از سیزده سال گرفت و بعد از خوردن چند بوق صدای گرمش در تلفن پیچید..
او داشت آن طرف تلفن صدایم میکرد و من آن طرف تر مشغول مرور کردن خاطره هایمان بودم!
درست آنجایی که ورقه هایم را جلویم به هزاران تکه تقسیم کرد و کنار پاهایم انداخت و فریاد زد که تو چیزی از نویسندگی نمیدانی و من هنوز هم تکه هایش را دارم..
تکه هایش را مانند تکه های شکسته قلبم گوشه ای از اتاق رها کرده ام تا خاک بخرد ..
بدون آن که چشمهایش را از برگه های روی میز بردارد با سر اشاره میکند که بنشینم.
خودکارش برای هزارمین بار از دستانش به سمت زمین فرود می آید ..
قلبم احساس میکند بوی عطرم را شناخته است که این گونه بی تابی میکند!
صدایم را صاف میکنم و برگه ها را جلوی رویش میگذارم و میگویم دنبال یک فیلنامه نویس برای فیلمشان بودند و من هم به بهانه محک زدن خودم خواستم امتحانش کنم..
کلمه ها را کنار هم ردیف میکردم و نمیدانستم چه میگویم..
راستش میدانستم چه میخواهم بگویم این که چقدر طرز نگاهش عوض شده..
این که چرا این گونه کلافست...
چرا دیگر بوی عطر سابقش را ندارد
چرا نگاهش رنگ ندارد..
یا حتی باز هم لابه لای کتاب هایی که برایش گرفته ام عطرش را گم میکند..
میگویم که حرف زیاد داشتم اما..
برگه ها کناری گذاشتم و قصد رفتن کردم و فامیلیم را صدا زد...
صدا زد و همچو چوب خشکی شکستم..
بدنم به رعشه افتاد..
دروغ نگویم ضربان قلبم به آسمان ها هم رفت..
آب دهانم را به سختی قورت دادم و به سمتش برگشتم..
با تته پته جانمی گفتم و گذاشتم صدایش تا مغز استخوانم نفوذ کند..
گفت که فردا باید راس ساعت هفت در اتاقش حاضر باشم ..
خیال میکند همه چیز را به دیار فراموشی سپرده ام و دیگر به یاد نمی آورم که چقدر به زمان و رفت و آمد ها حساس است..
بیخبر از آن که نمیدانست من همان ناشناسی هستم که میداند بدون خواندن یک شعر به خواب نمیرود و حتما باید کسی برایش شعری بفرستد..
و نمیدانست آن ناشناس..
آن قدر بازدید را نگاه میکند تا بلکه او به خواب برود و هنگامی که شعر را ارسال میکند به چند ثانیه نکشیده میداند که میخوابد ...
و تازه مرور خاطرات او شروع میشود..
#ساره_میرزایی
#ادامه_دارد!