به دنیا که اومدم دلتنگی عم باهام به دنیا اومد انگار، با هم بزرگ شدیم، مث داداشام عادت کردم بهش، دلتنگ بودم همیشه دلتنگِ جایی یا کسی که نفهمیدم چیه و کیه، خیلی وختا سعی کردم جاشو پر کنم، نشد، به یه سنی که رسیدم دیدم شده داداش بزرگم انگار، دیدم دلتنگیمه که میکِشَدم اینور اونور، دیدم مهم نیست کجام و چی میکنم اونم باهامه، هست همیشه، همیشه یه قدم جلوتر ازم واستاده، نمیدونم شاید دلتنگیم زاییده ی تاریخمه تاریخی که همیشه دلش تنگ بوده، همیشه خاسته و نشده، رفته و نرسیده!
دِلِ تنگم به طول و عرضِ تاریخ گرفته.