#پارت؟
با خس خس سینش وایساد و روی زانوهاش خم شد.. بالاخره اشکش چکید... نمیتونست باهاش کنار بیاد، هضمش کار راحتی نبود.. اون هیچی یادش نبود.. هیچی! ذهنش خالی بود ولی امان از قلبش...
_ اگ.. اگه برم اونجا حتما یادم میاد
نفسی گرفت و دوباره شروع به دویدن کرد.. از لابهلای درختا که گذشت سرعتشو کم کرد.. نگاهش تماما به غار بود.. جنگل از همیشه تاریک تر بود و ارن چیزی نمیدید، ساعت سه صبح بود!
برای سومین بار که خورد زمین از شدت حرص محکم مشتشو به زمین کوبید.. قطرههای اشک از گونش سر میخوردن و میومدن پایین.. با لجبازی دوباره بلند شد و راه افتاد..
~~~~~~~~~~~~
با بغض خندید و به کنده کاریایی که طی پنج سال اینجا درست کرده بود زل زد..
_ الان پنج ساله از آخرین باری که دیدمت داره میگذره..
دستاشو توی هوا تکون داد
_ سوءتفاهم نشه یه وقت، من اصلا نمیدونم تو چه روزی رفتی...
دستشو برد بالا و خیره به جایی که فک میکرد اون قبلا مینشست با آرنجش اشاره زد
_ موقعی که خداحافظی کردی و رفتی.. بعدش من از سره حواس پرتی بود یا شوک رو نمیدونم، ولی خوردم زمین و همون چاقویی که بهم دادی دستمو برید، پماد نزدم تا خوب نشه.. میدونی چرا؟
جوابش سکوت بود.. اینجا بجز ارن گویندهای نبود.. ادامه داد
_ تا یادم نمونه که چند روزه نیستی...
با درد خندید..
_ اما با امروز میشه 1826 روز
سرشو پایین انداخت و شستشو به گوشه ی لبش کشید
_ اونروز چاقوت دستمو خراش داد، الانم خودت داری قلبمو خراش میدی.. خوشت میاد نه؟
یهو داد زد
_ انقد نیومدی که هر چیزی که مربوط به توعه داره از ذهنم پر میزنه میره..
مشتشو روی دیوار غار فرود آورد
_ تو چه شکلی بودی لعنتی؟ قد بلند بودی یا قد کوتاه؟ مدل موهات چجوری بود؟ لحن حرف زدنت سرد بود؟! هر چی فک میکنم دیگه یادم نمیاد.. تو هستی، کارات هست، تک تک حرفات تو گوشم هست.. اخم کردنت هست ولی من نه تن صدات یادم میاد نه چهرتو! خندهدار نیست؟!
به طرز جنون واری شروع به خندیدن کرد، اونقدر خندید که حالا از چشماش اشک میومد..
_ توعه عوضی حتی اسمتم بهم نگفتی.. هیچی نگفتی.. چرا؟ هان؟ چراااا؟؟ میترسیدی خدایی نکرده پیدات کنم؟!
گلوش داشت خش برمیداشت..
_ چرا انقد زود رفتی؟ چرا یهویی رفتی؟ مگه من چیکار کرده بودم؟؟؟؟ لعنتی من حتی نمیدونم تو زنده ای یا مرده..
بلندتر از همیشه داد زد
_ دلت واسم نسوخت وقتی رفتی؟؟
هق هقای گوش خراشش مانع از حرف زدنش میشد.. کف دستای زخمی و خاکیشو روی چشماش گذاشت و دوره خودش چرخ زد.. یهو دیوونه شد و پی در پی به دیوار غار مشت زد... مشت میزد و داد میزد
_ مغزم داره شوتت میکنه ولی دله سگمصبم عین کنه بهت چسبیده بیخیالم نمیشه.. هر چی هم ازش میپرسم تقصیره منه یا تو هیچی نمیگه.. میدونی چرا هیچکس هیچی از جای خالیت توی زندگی کوفتیم نمیدونه؟ چون اگه در موردت به هر کی بگم بهم میگه احمقی ک هنوز داری بهش فکر میکنی و میری دیدنش.. میدونی چه حسی داره؟ همش میترسم بگن بیخیالت شم.. کاری که خودمم میدونم اشتباهه رو میترسم بهم بگن..!
صداش آروم تر شد
_ چرا داری عذابم میدی؟! چرا هستیو نیستی؟
دستای خونیشو پایین آورد.. چند قطره خون ازشون روی زمین چکید.. پوستشون کاملا بابت مشتاش کنده شده بود و اون بی توجه به سوزشش باز دستشو برد بالا..
چشمای اشکیشو بست.. یه تیکه از دیوارهی غار به لطف مشتاش با خون ارن، سرخ شده بود..
_ فقط بذار یه بار دیگه ببینمت... به مرگ خودم میرم و دیگه اینجا پیدام نمیشه.. قول میدم راجبت حتی با خودمم حرفم نزنم، میای ببینمت؟
مکثی کرد ولی جوابی نگرفت...
_ به حرفم که گوش نمیدی.. قولامم که انگار قبول نداری.. دیوار اینجا رو هم زدم ولی تو نیومدی..
لبخند قشنگی زد
_ خودمو بزنم، اینبار میای ببینمت؟
مشت اول رو به صورتش زد
_ میای؟
مشت دوم رو به حدی محکم زد که گوشه لبش پاره شد
_ میای؟؟؟
ضربهی آخرو محکمتر از بقیه حواله صورتش کرد و بیحال یه گوشه مچاله شد.. حساب مشتایی که به خودش زده بود از دستش در رفته بود ولی اون نیومده بود..
از شدت درد لبشو به دندون گرفت.. کجاش درد میکرد؟ دستش؟ پاش؟ صورتش؟ یا اون تیکه ماهیچهای که بهش میگفتن قلب؟
زهرخندی که کرد از گریه بدتر بود...
_ من حتی خودمو زدم ولی تو بازم نیومدی! لعنت بهت که انقد ظالمی!
لحن آرومش دل هر کسیو آب میکرد؛ بخصوص کسیو که تمام مدت با درد به ارن زل زده بود...
_ چجوری بهت بگم دلم واست تنگ شده که قلب تو هم جوری که قلب منو به درد میاره، درد بگیره؟!
+ من چجوری بگم نمیتونم کنارت باشم که اونجوری که من بهم میریزم، تو بجاش آروم بگیری؟
.
.
.
.
.
.
.
.
تا حالا فن فیک اتکی خوندی؟! میخوای بدونی ادامش چی میشه؟ میگن نویسنده هنوز شیپشو مشخص نکرده و واسه خیلیا سواله قراره چی بشه..اگه واسهی تو هم سواله معطل چی هستی؟! بیا تو چنل ک جواب همهی سوالا رو توی پارت بعدی دادههه! آیدیو زدم جوین بده 🥰
🌌|
@shingeki_no_kyojinn ....🖤