رو صندلی خشک و چوبیِ گوشه کلاس لم دادم
و کتابمو قایم کردم بین کلاسورم مبادا کسی متوجه بشه دارم چیکار میکنم
میخونم و با هر جمله قلبم یه بار وایمیسه و بارِ دیگه شروع به تپیدن میکنه
من کم کم انقد غرق اشعار میشم ، که یادم میره تو یه کلاس صورتی بین اینهمه آدم نشستم.