مـن هنوز اینجا منتظرم. تـو ایستگاه مرکزے قطار، با همون کتي که دوست داشتي، و کلاهی که مدام از سرم میافته. راه میرم و راه میرم، تا شاید بیـن انبوهِ جمعیت بتونم پیدات کنم. هوا سرده، ولی مهم نیست؛ چون تو بیني قرمز شدهام رو بیشتر دوست داری، مگه نه؟ تـو هنوزم همهی رفتاراے من رو دوست داری، مثلِ مـن که هنوز رز آبی و لیلیوم دوست دارم. راستي؛ الان هم تو دستمن. لا به لای روزنامهها. قشنگن... ببینشون! میدونم که همه چیز رو میبینی و کنارمی! میدونم که رسم عاشقی رو تا تهش ادامه میدی. من حست میکنم… نفسهات رو جایی بیـن یاس جوونهزده و لبخنـدت رو لا به لای نور مـاه.