´ نمیدونم از کجا شروع کنم و از چی بنویسم ولی مثل همیشه رشته ی کلامم از " تو " شروع میشه، وقتی به تو فکر میکنم میتونم هفته ها بدونِ مکث فقط از تو بگم، از روزهایی که باهم ساختیم و از شبهایی که باهم تا طلوع خورشید بیدار میموندیم و فقط از اتفاقات روزانه صحبت میکردیم، من ممکنه حافظهی ضعیفی داشته باشم اما هیچوقت لحظههایی که با تو گذشت رو به روزگارِ فراموشی نمی سِپارم؛
حتما یادته منو اوژنی خطاب میکردی مگه نه؟
یادته بهم میگفتی منو بغل کن و چشماتو ببند تا باهم از مشکلات رد بشیم؟ الان من به کی تکیه کنم و امیدِ روزهای خوب رو داشته باشم..
یادته بهم میگفتی میخوایی روزهایی رو ببینی که از شدت هیجانِ پرواز و دیدن هم چشم روی هم نزاری؟
حتی وقتی دارم این متن ساده رو مینویسم با گوش دادنِ آهنگِ خودمون دارم تکتک کلماتش رو تایپ میکنم، قرار بود اینروزا منی نباشم که فقط با خاطراتت میگذرونه، قرار بود منی باشم و تویی باشی با من
قرار بود من باشم و تو، قرار بود ما باشیم،
مایی که با ذوقِ دیدن هم تموم تلاششون رو میکنن تا روزی آغوش همو از هم پر کنن، ولی تو پر زدی ژنرال..
از لونه ی قلبِ من پر زدی و رفتی به لونه ی کسی دیگر غیر از من
نذاشتی این من باشم که دستاش لای شهرِ موهات سفر میکنه، آخه مگه کسی غیر از من لیاقت بوییدن تنت و نوازش کردنتو داره؟
به دوست داشتنت و زندگی کردن با خاطراتی که پیش من جا گذاشتی ادامه میدم، ولی دیگه تورو توی زندگیم نمیخوام چون عهدتو شکستی ژنرال کوچولوی قلبم
منم با کسی که عهدشو میشکنه ادامه نمیدم.