یه بار مامانم سر راه یه خانومه که خیلیی باهاش تعارف داشت و دید ،خلاصه باهم رسیدیم دم در خونه ، اقا اینا فقط یه ربع همدیگرو ههللل میدادنن جیغ میکشییدن که نه شما اول برو تو شما مقدم تری
بعد منم همونجا واستادم با چشای خسته و لبخند نگاشون میکردم ، که بلاخره به خودشون اومدن و رفتن تو
اون بزرگ ترین ضربه من به مادرم بود
بعد منم همونجا واستادم با چشای خسته و لبخند نگاشون میکردم ، که بلاخره به خودشون اومدن و رفتن تو
اون بزرگ ترین ضربه من به مادرم بود