بیـست و هــفتــمام اکتـ ـبـر؛
𓆟 ᝰ ‧₊
مدت هاست که عقربه های ساعت، به عقب بازگشته اند، انگار زمستونه، هوا سرده و تو مثل همیشه روی همون نیمکت چوبی نشستی و میون تک تک انگشت های ظریفت همون کتابِ همیشگی آروم گرفته و انگار هنوز هم عادت نداری آخرین دکمه ژاکتت رو ببندی، هنوز هم وقتی غرقِ دنیایِ کتاب هات میشدی سرمایِ دونه های برف رو فراموش میکردی و حالا انگار انگشت های ظریفت از سرما قرمز شده بودند، اما جهانِ نامه های نانوشته ات دنیای گرمی دارند، بنویس از عطرِ خنک روی یقه ژاکتت، بنویس از سفید پوش جهان اطراف نیمکت قهوه ای رنگت گویی قلم میانِ دست هایت گرما میبخشد به روحِ جنگل سفید پوش موهایت؛
𓆟 ᝰ ‧₊
مدت هاست که عقربه های ساعت، به عقب بازگشته اند، انگار زمستونه، هوا سرده و تو مثل همیشه روی همون نیمکت چوبی نشستی و میون تک تک انگشت های ظریفت همون کتابِ همیشگی آروم گرفته و انگار هنوز هم عادت نداری آخرین دکمه ژاکتت رو ببندی، هنوز هم وقتی غرقِ دنیایِ کتاب هات میشدی سرمایِ دونه های برف رو فراموش میکردی و حالا انگار انگشت های ظریفت از سرما قرمز شده بودند، اما جهانِ نامه های نانوشته ات دنیای گرمی دارند، بنویس از عطرِ خنک روی یقه ژاکتت، بنویس از سفید پوش جهان اطراف نیمکت قهوه ای رنگت گویی قلم میانِ دست هایت گرما میبخشد به روحِ جنگل سفید پوش موهایت؛